روزگار نوشت



حالا تو همین موقع رو دنده آزار بیفت و اعصابم رو بگا بده و هرهر بخند
پس دقیقا ب همون اندازه که دوست دارم صدات رو بشنوم دقیقا دوست ندارم صدات رو بشنوم
و دقیقا ب همون اندازه که دوست دارم بلاکت کنم، دوست دارم بهت پیام بدم
و دقیقا ب همون اندازه که عصبیم کردی خبببب چیزی معادل این یکی نیست
نتیجه اینکه؛؛ پست بعد

نتیجه اینکه اگر جمعشون بکنی اون دوتای اول خنثی میشن ولی مورد اخر میمونه
و وقتی از کسی عصبانی باشم ترجیح میدم ازش دور باشم.تا ب خودم فرصت بدم این خزعبلاتی که گفتی فراموش کنم آروم شم و در آرامش فکر کنم که مرض داری ومریم آزاری و هزارتا توجیه دیگه.
پس این فرصتو ب خودم میدم
- الان قاطی کردم؟ - دقیقا درسته

حالا تو همین موقع رو دنده آزار بیفت و اعصابم رو بگا بده و هرهر بخند
پس دقیقا ب همون اندازه که دوست دارم صدات رو بشنوم دقیقا دوست ندارم صدات رو بشنوم
و دقیقا ب همون اندازه که دوست دارم بلاکت کنم، دوست دارم بهت پیام بدم
و دقیقا ب همون اندازه که عصبیم کردی خبببب چیزی معادل این یکی نیست
نتیجه اینکه؛؛ پست بعد

قضیه اینکه این موقع ها همه احساسات آدم تشدید میشه 2 یا 3 برابر میشه
غمش شادی غصه و خوشحالی عصبانیت و نگرانی
همه حس ها
پس میشه گفت واقعی نیست
پس باید صبر کرد ی چند روزی بگذره
پس خوب میشه اگر این چند روز همه چیز آروم باشه. آب از آب ت نخوره. ک در غیر اینصورت هرچیزی با واکنش چند برابر من روبرو میشه

دیوونه میشم از ی عالمه فکر و بخاطر اینکه ب خودم بگم قوی هستم با خودم میجنگم ک ب کسی پیام ندم یا زنگ نزنم. پس میام اینجا تو این خونه ک کسی بهم کار نداشته باشه. و بتونم فریاد بزنم ک من علی رغم تمام کری خوندنم اما تنهایی از پس هیچی برنمیام. و یک آدم ضعیف هستم
علاوه براین خیلی حیوون و عوضی ام
اره اینجا مال خودمه پس هرچی بخام میگم


.
بیست دقیقه بعد
امشب بیشتر از یکساعت نشتسم پای درددل پیرمردی که بعد رفتنش فکر میکردم آینده علی رو دارم میبینم
یه مرد خانواده دوست ب فکر رفاه خانواده یه مرد خوب اما کمی بداخلاق
کاش مردهای بداخلاق ی روزی اینو بفهمن که هرچی هم خوب باشند اما اخلاق خوبی اگر نداشته باشند همه رو از بین میبره
.
ده دقیقه بعد
کاش علی میفهمید ک هرچی هم محبت کنه اما وقتی دعوا میکنه تمام اون محبتش رو میشوره میبره انگار ک هیچ وقت نبوده
بی انصافیه؟؟؟!!
آره باشه قبول من چکار کنم دست خودم نیست من بی انصافم من اگر دنیا محبت کنه اما بعدش چیز بگه. میشوره میبره
چجور اینو بهش بفهمونم
چجور ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چجور بهش بفهمونم که امشب بودنش رو خواستم ولی یادم افتاد اگر میبود شااااید غر میزد شاااااید دعوا میکرد . و برا همون شااااااید بود که گفتم همین بهتر که نیست. 
.

اینم دوست دارم بنویسم 
ناشی از عقده ای بودنمه خب باشه اره عقده ای ام
حلما تازه الان سوار اون کشتی اژدهای شهربازی شده خخخخ
این واقعا تعریف کردن داره آخه 
دختر من 7 ماه پیش سوار همون کشتی ها شد و اصلا هم نترسید و دقیقا گفت دستتون رو از جلوی من بردارید و کلی هم جیغ و شادی کرد. یعنی وقتی حدودا 3 سال و 4 ماهش بوده. و حلما الان 4سال و دوماهشه ک برا اولین بار سوار شده
یعنی موقع سوار شدن دختر من از حلمای تو ده ماه کوچکتر بوده
خخخخخخ
تازه دختر من رنگین کمانم ک میره هربار سوار این کشتی ها میشه که مال بچه های 7 سال ب بالاست و قابل ذکره ک خاله اش از نزدیک سه سالگیش سوارش میکنه همییییشه
درضمن اینم قابل ذکره که مجددا این آخه تعریف داره
واسه اینکه بچه تو این سن ترس رو درست نمیشناسه و ترس ب واسطه محیط انتقال داده میشه از پدرو مادر دوستان و .
پس نتیجه میگیریم در حالت طبیعی هیچ بچه ای تو این سن از سوار شدن ب کشتی نمیترسه. مگر اینکه قبلش از اون محیط ترس رو کسب کرده باشه. یا مثلا ترس دوری از مادر داشته باشه
و اتفاقا وقتی ی بچه ب سنین بالاتر میرسه ترسش بیشتر میشه 
پس ترس ی دختر نوجوان غیرطبیعی نیست اصلا
نتیجه گیری: مجددا اینکه آخه سوار کشتی شدن تعریف کردن و پز دادن داره؟؟؟؟؟!!!!!!!
اعصابم خورده؟
آره . بلاخره سر یکی باید خالی کنم دیگه


همیشه دم از برابری زن و مرد زدم. از قوی بودن زن از توانایی هاش
ولی سر بزنگاه میشم یه آدم لال ک قلبم تند تند میزنه و جربزه هیچ دفاعی از خودم رو ندارم و دوست دارم ی مرد پیشم باشه. فکر میکنم به لیلا همسایه کناریم که چقدر تنهاست و کاملا مستقل. و چقدر از من قوی تره. و چقدر زن بودن رو خوب بلده

اینم مینویسم دلت واشه. مال دیروز بود:
بعضیا هستن آدم شک میکنه که اینا خودشون تنها هم باشن جلو خودشون پاشون دراز نمیکنن. یا حتی شاید جلو خودشون نخوابن یا جلو خودشونم نمیگوزن والا
این دسته ادماخودشونم خودشونو سوسن خانوم صدا میزنن
انقدر که اینا فلان اند. والا ب چ دردی میخوره آدم نتونه جلو خودش پاشو دراز کنه
هان

.

لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخم سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گذارم، بروید

مالِ خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند

داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد

در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کشتی

بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما

ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم


علیرضا آذر


دوست دارم انقدر پول داشته باشم که برم چندتا مغازه یه عالمه کاکائو با برندهای مختلف(شکلات نه ها) بخرم بدون هیچ دغدغه ای بدون اینکه نگران باشم پولش چند میشه یا باید صرفه جویی یا پس انداز کنم
بدون اینکه اصلا ب این فکر کنم که چند میشه یه عالمه کاکائو داشته باشم
و بشینم بخورم و از ترس تموم شدنش تو یخچال کنار نزارم

با خودم حرف میزنم 

زنهایی ک کنارم نشستن
از آرایشگاه حرف میزنن از کلاس های ورزشی و باشگاه از عمل دماغ از پزشک های مختلف
نگاه میکنم تو صورت تک تکشون هیچی معلوم نیست
هیچکدوم انگار خودشون نیستن
فقط یکی هست ساده با مانتوی کرمی یه روسری راه راه کرمی ب نظر میاد خودش باشه
یه خانومی هم نشسته روی صندلی روبروی من پاهامون باهم شاید 5 سانت فاصله داشته باشه
دستاش رو گذاشته روی زانوهاش. دستاش غرق طلاست. توی النگوهاش فیروزه کاری شده
مثل ویترین به مغازه شده اینجا . این اتاق 30 متری
من ی جورایی از همه ساده ترم یا عادی تر
درحالیکه خانوم دو ردیف اون طرف تر از زن داداشش حرف میزنه که فوق لیسانس داره و همش کتاب میخونه و تو یه بیمارستان کار میکنه میگه اصلا اون با ما فرق داره مثل یه زن عادی نیست
به این فکر میکنم که زن عادی از نظرش کیه
اگه مثلا میفهمید من دانشجوی دکترام میگفت منم عادی ام؟؟؟؟؟
فکر نکنم؛ اگر بفهمه که من دو ساعته برای تولد تنها دخترم دارم بخاطر نهایتا 100 هزارتومن چقدر حساب کتاب میکنم، و از این دست که زیاد است در زندگی من.
بعد تحصیلات و پول کجای یک زن عادی قرار میگیرد؟؟
از دید این خانوم من یک زن عادی نیستم حتی یک زن غیر عادی هم نیستم زنی هستم که اصلا دیده نمیشه. ولی زن داداشش عادی نیست
ن بخاطر تحصیلاتش واسه پولش
اینو اون نمیفهمه
ولی یه چیز دیگه رو هم نمیفهمه
اینکه عادی بودن یا نبودن به پول نیست به تحصیلات هم نیست
به منه به تو به هرکس به شیوه زندگیش به نگرشش. به تفکرش
فکر آدمهاست که ادمها رو متمایز میکنه
آنچه که در قسمت تقریبا کروی بالای بدن میگذرد.


یه موقع هایی هست که آدم وقتی به زندگیش فکر میکنه و اتفاقاتی که افتاده؛ باورش نمیشه این اتفاقا تو زندگی خودش افتاده باشه. مثل اینکه ماجرای ی زندگی رو از زبون دوستی شنیده باشه یا یه فیلم دیده باشه
باورش نمیشه که این زندگی خودش بوده
کاش واقعا گاهی اوقات همین طور بود.

رفته بویدم دستشویی با دخترک تو دستشویی فشار اب زیاد شد ناراحت شد منو زد دستش خورد تو چشمم

منم برا اینکه بفهمه نباید این کارو بکنه چشممو گرفتم و دیگه باهاش حرف نزدم

از دستشویی اومدیم بیردن یه دستمال کاغذی و چسب برداشتم و روی چشمم زدم

مامانم پرسید چی شده

دخترک گفت نمیتونه حرف بزنه

مامانم پرسید چرا رفتید دستشویی چی شده چرا مامانت چشمش رو بسته

دخترک: مامانم حواسش نبود چشماش ندید رفت خورد تو دیوار حالا چشمش درد میکنه روش رو بسته

ما:


دست میبرم ب نوشتن 

جملات را مرور میکنم ک مبادا چیزی از قلم نیفتد. دوست دارم بنویسم که در سال جدید چ میخواهم ؛؛ جملات پی در پی را میپرورانم. در نهایت هیچی چیزی نمینویسم شاید بشود زندگی را ساده تر بگیرم. راحت تر خو بگیرم. شاید نوشتن و تکرار کردن مرا بیشتر اسیر دلمشغولی هایم و خواسته هایم کند شاید. حتی جملاتی که اکنون مینویسم باز پاک میکنم. پس نمینویسم از خودم. از تو مینویسم:


کوچولوی من
چند ساعتی از سال جدید میگذرد که دارم برایت مینویسم
چقدر هرسال بزرگتر میشوی و روز ب روز از شنیدن حرفهایت متعجب میشوم
همین 3 ماه پیش بود که دستت رو گرفته بودیم و میپریدی توی خیابون انقدر ت خوردی و پریدی ک دستت در رفت. اون شب تا صبح درست نخوابیدی و همش گریه میکردی. اما اون شب خوش گذروندی و ب نظرم ارزشش رو داشت. اون هیجان پریدنت. ارزش تجربه کردن رو داشت در مقابل دردی ک کشیدی. چون خوش گذرونده بودی
همین دو هفته بود که رفتیم آمادای و هوا سرد بود و برف بود و بازی کردیم. و تو سرماخوردی و دارو مصرف کردی. اما ب نظرم ارزشش رو داشت چون خوش گذرونده بودی
همین چند روز پیش بود که کف آشپزخانه رو با آرد یکی کردی چون میخواستی کیک درست کنی و ب نظرم ارزش دوساعت تایم منو برای شستن اشپزخانه داشت. چون خوش گذرونده بودی
شیرینی درست کردی با ارد و پودر قند و اب در کف اشپزخانه روی سرامیک و ب من اصرار کردی دوتا قاشق از معجونت بخورم و میگفتی بخور دلتو آروم میکنه. اگر مریض بشی با میکروبهای بدنت میجنگه و مقالبه میکنه(حرفای خودمو وقتی مریض میشی بهت میگم  خودم میزدی) و کلی از دستت خندیدم و قاشق های کیکت رو خوردم بعدش یواشکی تف کردم. و تو کلی کیف کردی ک شیرینتو خوردم

خوش گذروندن ها یه موقع هایی ی بهایی داره؛ با این وجود بازم خوش بگذرون چون یکبار بیشتر زندگی نمیکنی و امروز رو یکبار بیشتر تجربه نمیکنی پس برای لذت بردن از تجربه های تازه نترس . ارتش تک نفره ی قدرتمندی باش که همیشه چشمانت بدرخشد. امیدوارم دوستان خوبی داشته باشی در کنارت دوستانی که با پیروزی هایت شاد شوند و در سختی ها یاری ات دهند
زندگی همیشه شگفت زده ات خواهد کرد 


دارم حیاطو میشورم میای نگاه میکنی چند بار بهم سر میزنی اخر شاید دلت میسوزه با ناراحتی میگی مامااان ، علی بهت گفته حیاط رو بشوری؟؟
(لحنت جوری بود ک اگر میگفتم اره بعید نبود بری باباتو بزنی)
گفتم نه عزیزم
گفتی کی گفته پس بهت
گفتم هیچ کس خودم میخام تمیز کنم
ی کمی فکر کردی و گفتی خب پس ب علی بگو بیاد بشوره تمیز کنه
و ما کلی خندیدیم از حرفت
خیلی ب بابات توصیه میکنی که کاراشو بکنه و لباساشو جمع کنه و میخای من کار نکنم



امروز چادرمو نمیده نماز بخونم. بهش میگم بده عزیزم بعدش بازی میکنیم باهم
میگه نه نمیدم نمازت قضا میشه دیر میشه خب باشه بعدش گرسنه مون میشه غذا میخوریم دیگههه
شبا موقع خواب گیر میده که مامان بابا فرار از زندان میزاری، آخه من اون پسره که مایکله دوسش دارم
منم دوست دارم مایکل

دیشب رفتیم مهمونی شام دعوت بودیم. علی خیلی کمک کرد. اخر مهمونی بود ک زندایی ام صدام کرد. همون زن دایی ای ک شوهرش واسه ی انگشتر 3 روز باهاش قهر بود. بهم گفت مریم چقدر شوهرت خوبه چقدر انسان شریفیه و کلی تعریف دیگه. (تمام افراد فامیل ازش تعریف میکنن) گفتم ممنون و ازش دور شدم. و ب این فکر میکردم ک چقدر وقته خوشی های کوچک عمیقم رو ننوشتم. و ب کلمه کلمه ی این عبارت فکر میکنم
خوشی
کوچک
عمیق
باید ی تغیراتی توش داد
"خوبی های کوچک عمیق"
خوبیه. خوشی نیست برام حالا ادم بدی ام نمک نشناسم قدرنشناسم خوشی زده زیر دلم و نمیدونم. فقط حسم رو میگم بدون تغییر. ولی نمیتونم  خودمو سرزنش کنم ک چرا اینها و این خوبی ها سبب خوشیم نمیشند. چون خوشی ی حس درونیه ک نمیشه ب زور بوجودش آورد. خودش سرزده میاد و میره.


ولی بهتره از همین خوبی ها هم بنویسم

1- از این بنویسم که حتی وقتی دیر وقت میرم میخابم میگیرتم توی بغلش 

2- بنویسم که هر روز صبح صبحانه درست میکنه و برا من آماده میزاره

3- از خواب ک بیدار میشه منو بغل میکنه و میبوسه حتی اگر خواب باشم

4- تو این 13 روزه از سال جدید دوبار غذا درست کرده و بهم ایراد نگرفته که چرا غذا درست نکردم


نوشته شده در جمعه گذشته 9 فروردین


دخترک رویای پرواز داره
همش میگه میخام پرواز کنم برم تو آسمون بالا برم
دیروز اومده با صدای ناراحت و بغضی ک اجبارا میده تو صداش و قیافه ی ناراحت مظلوم میگه: دارم به علاقه مندی هام فکر میکنم
میگم علاقه مندی هات؟؟ یعنی چی
میگه: یعنی یاد اون روزی افتادم ک دستم در رفت و خیلی درد میگرفت؛ یاد اون روزی افتادم ک ساعت از بالای شومینه افتاد پایین خورد تو سرم
بعد همینجوری قیافه اش مظلومه
میگم آها اینا یعنی علاقه مندی هات میگه آره و منتظره بغلش کنم و ببوسمش

دو روز پیش بهش میگم تو تا حالا پینس پسرا رو دیدی
میگه نههههه
میگم میدونی فرق داره با تو
میگه یعنی مثل من شکل قلب خوشگل نیست
من:
پرس و جو کردم کی اینجوری بهش گفته. هیچ کس نگفته بود خودش ب این نتیجه رسیده مال خودش قلبیه
اخرشم گفت ی بار ی خرده مال آراد رو تو مهدکودک دیده دایره ایه ولی مهبل من خوشگل شبیه قلبه

امروز رفتیم بیرون افتادیم تو خیابونهای مسکن مهر. دخترک یهو گفت اااا مامان کجا میریم

- میریم بیرون گردش

- میشه بریم (اسم منطقه) بریم خونه مون جارو کنیم و توش زندگی کنیم و بعدش بریم بیرون

ما دقیقا یکسال و دوماه پیش اون خونه مسکن مهر رو فروختیم. و فقط یکبار همون موقع با دخترک رفتیم اون خونه رو جارو کردیم ک بفروشیم و دخترک حتی اسم اون منطقه یادش بود و دقیقا به همون منطقه ک رسیدیم گفت و من جدا بهت زده شدم


دیشب هم قبل خواب گفت برقصم. گفتم پس بزار ازت فیلم بگیرم گفت نههه نگیر. گفتم اگر فیلم بزاری بگیرم میفرستم برا آراد ببینه ها. و قبول کرد

امروز میگفت فرستادی آراد رقصمو ببینه


بچه که بودم زیر و بم برنامه های روانشناسی تی وی رو از بر بودم و میدیدم. و یکی از اهدافم این بود که یه روانشناس بشم

به برنامه های تی وی زنگ میدزم و سوالات مختلف میپرسیدم از کارشناس برنامه و با یک رادیو ضبظ قرمز هم برنامه های روانشناسی را ویس ها رو ضبط میکردم. یعنی میگفتم من یا یک روانشناس خواهم شد یا یک فیزیکدان. بعدها فکر کردم که هرکدوم رو برای چی دوست دارم دیدم (فیزیک چرا دوست دارم بماند برای بعد) روانشناسی رو دوست دارم چون علاقه شدیدی به شناخت روان آدمها بررسی رفتارشون داشتم. و فکر میکردم زندگی روانشناس ها همیشه گل و بلبله و هیچ وقت هیچ مشکلی ندارند چون خودشون و آدمهای اطرافشون رو میشناسند. میدونند چه جور با هرکس حرف بزنند و هر وقع چه کار مناسبی انجام بدهند؛ و فکر کردم خب اینا رو من کتاب هم بخونم میتونم به دانشش دست پیدا کنم و ااما نباید که روانشناس بشم. و این شد که رفتم فیزیک. چون فیزیک رو نمیتونستم خودم سرخود بشینم بخونم مثل کتب روانشناسی

چی میخواستم بگم چی شد

خلاصه اینکه برنامه های روانشناسی اون زمان و حرف کارشناسان برای من وحی منزل بود. یه بار یکی گفت یه دفتر بردارید یه اسمی براش بزارید و توش از تجربه هاتون بنویسید، خاطره نه ها؛ تجربه ها

منم ک فکر میکردم یه عالمه تجربه قراره داشته باشم برا همین یه دفتر صد برگ برداشتم و یه جلد خیلی قشنگ و محکم و تاریخ زدم و شروع میکردم به نوشتن تجربه ها. اسمش هم گذاشته بودم "روزگار من"

ولی از اون دفتر صد برگی تعداد خیلی زیادی از برگ هاش هنوز خالیه؛ هنوز تمیز و با همون جلد قشنگ و محکمش اما برگه های خالیه زیادی داره

شاید واسه اینکه مهمترین تجربه های زندگی آدمی قابل نوشتن رو کاغذ نباشه؛ یا حتی اگر قابل نوشتن باشه به درد کسی نمیخوره، یا فقط ب درد خود آدم میخوره که آدم تجربه های مهم زندگیش هیچ وقت یادش نمیره و نیازی دیگه به نوشتنش نیست

فکر میکنم چقدر تجربه مهم در زندگی داشتم که ننوشتمشان. خیلی هم نیست البته کمیت نداره ولی کیفیتش عجیب بالاست.

شاید یکی از نقطه مشترک های خیلی از تجربه های من این اعتماد کردن به دیگران باشه. اینکه من به همه اعتماد میکنم مگر اینکه خلافش ثابت بشه.

اعتمادم به اون راننده ماشین که 200 تومن پول بی زبون بهش قرض دادم و بعدش منجر شد به شکایت و دادسرا و

اعتمادم به اون پیج خرید اینترنتی از اینستاگرام که منجر شد به شکایتم به پلیس فتا

اون خرید تلفنی ساعت مشاوره که منجر شد به کلی داد بیداد کردن پشت تلفن تا پولمو دادن

اعتماد به اون خانواده که رفتم به پسرشون درس دادم

اعتماد بی حد و حسابم و با چشمان کاملا بسته به درست بودن تمام کارها و رفتارهای حامد

و

اینا همش تجربه است دیگه تجربه های مهمی که فکر میکنم هرکس کم و بیش تو زندگیش داره و قیمتی هم بابتش پرداخت میکنه، وقت، هزینه، اعصاب، آرامش و.

و تجربه ای که امشب اشک منو درآورد و تمام خوشی روزم رو گرفت، آرامشم رو گرفت هزینه بر بود. و دختر کوچولویی که اومد نشست روی پام و بغلم کرد و بوسیدم و گفت: با من حرف بزن مریم غصه نخور میریم باهم خودمون پولمونو ازش میگیریم و میزنم یکی تو صورتش تا بمیره که پول تورو نمیده

بار اول که بحثمون شد سر اینکه آقا یادش نبود اجاره رو دادیم و گرفته و از اون ب بعد دیگه هربار فقط ب کارتش ریختم باید میدونستم که اذیتم میکنه

وقتی بهش گفتم دیگه اینجا نمیمونم و دنبال خونه میگردم گفت باشه . همین هیچی دیگه نگفت

نگفت تا اخر ماه کرایه ات رو کامل میگیرم حتی اگر بری

نگفت پولت رو با یک ماه تاخیر میدم

نگفت اجاره روزهایی که خونه خالی بود هم ازت میگیرم

نگفت و من فکر میکردم همه چیز خوبه. فکر کردم چرا با دعوا چرا با داد خب کوتاه میام مدتی تا پول بیاد دستشون و پولم رو بدن، انقدر عجله نکنم اینا هم حق دارن دنبال مستاجر میگردن و فلان.

اشتباه اول: خونه رو کامل خالی کردم درحالیکه هنوز هیچ پولی بهم نداده بودند. 10 اسفند

بعدش با چندین بار زنگ و پیام 5 تومن رو بعد از ده روز دادند. 20 اسفند

اشتباه دوم: ده روز صبر کردم و اصراری کردم برای گرفتن پولم فقط دو یا سه بار زنگ زدم و با احترام تمام صحبت کردم و ده روز وقت دادم

گفتند 1 تومن باقی مانده را ده روز دیگر یعنی اول عید میدهند.

اشتباه سوم: قبول کردم

نباید قبول میکردم درحالیکه خانه را خالی کردم باید سماجت میکردم که خانه را خالی کردم هر حساب و کتابی هست تا قبل از عید انجام دهیم ده روز هم که قبلا صبر کردم

عید شد . ده روز گذشت

اشتباه چهارم: همان روزی که قرار گذاشتیم زنگ نزدم و پیگیری نکردم گذاشتم ده روزی گذشت

زنگ زدم تبریک عید و احوالپرسی و سلام برسانید و کی می آیید و موکول شدم به: فعلا صبر کن تا بیاییم

از این "فعلا صبر کن" ترسیدم. و هر دو سه روز تماس میگرفتم که آیا آمدید؟؟؟ و پاسخ: نه صبر کن تا بیاییم

و امروز دیدم که خیلی صبر کردم. شد 23 فروردین . 40 روز میشود که خانه را تحویل داده ام

زنگ زدم گفتم ای بابا حداقل قسمتی از پولم را بدهید. پوزخندی زد پشت تلفن که نمیشود صبر کن

صبر نکردم

دعوا کردم داد زدم که چی میگی بابا 45 روز اجاره اضافه بدم واسه چی آخه

و نفهمید و نفهمید و نفهمید. و عصبانی بودم با عصبانیت حرف زدم گفتم اصلن من میتونم برم ازت شکایت کنم

تق

گوشی را قطع کرد

زنگ زدم پسرش . زنگ زنگ زنگ پشت سرهم 7 بار یکسره زنگ زدم تا بلاخره جواب داد

گفتم بابات چی میگه

گفت خونه خالی بوده بدموقع رفتی

گفتم ای بابا خودتون گفتید برو من ک نمیخواستم. شما یهو 50 درصد کردید رو اجاره. حالا من شدم مقصر. گفتم فکر کردید زن تنها دیدید میتونید سرش کلاه بزارید. ولی اگر یه هزارتومنی به ناحق از من بخورید حلال نمیکنم و راضی نیستم و از گلوتون پایین نمیره

گفت نزن این حرفو ما این جور نیستیم و فلان

جواب نهایی: صبر کن بیاییم تهران حساب کتاب ها رو میکنیم

من دیگه از اینجا به بعد اشتباه نمیکنم. اصلن دیگه چکار میتونم بکنم. انقدر اشتباه کردم که جایی نمونده دیگه برای اشتباه

همین فردا صبح میرم بنگاه همون بنگاهی که قرارداد اولیه رو درش نوشتیم همون نزدیک خونه. براش همه چیزو تعریف میکنم و میگم خودش زنگ بزنه و بگه که بس کنن دیگه و تشریف عنشون رو بیارن منزل

 

باید بنویسم در همان دفتر "روزگار من" که:

هر حساب و کتاب مالی باید با سند و مدرک انجام بشه یا امضا گرفته بشه یا ضمن انتقال غیرنقدی علتش ذکر بشه همراه با تاریخ یادداشت بشه

در قرار دادهای مالی تاریخ اهمیت بسزایی دارد از قبیل این موضوع در تاریخ مشخصی قید بشود که منزل تخلیه و تمام حساب ها انجام شود و همان تاریخ پول هم برگرداننده شود. صبر و این چیزها کاریست بس عبث

وقت دادنی نیست. پایان یک معامله به معنای کامل باید پایان باشد، وقت دادن برای تسویه و اینها باد هواست. تمام و تمام و تمام

 

من اشتباه کردم و تاوانش رو دادم و ضرر کردم، پولم رفت، زمانم رفت، اعصابم رفت آرامشم رفت

ولی دوست دارم کمی هم به خودم حق بدم، بگم مریم اشکال نداره تو مگه چندبار خونه استیجاری عوض کردی که قوانین اجاره رو بدونی و خبر داشته باشی، مریم تو مگر چندبار قرارداد مالی نوشتی و امضا کردی که بدونی چجوری باید جلوی ی رو گرفت

آره بزار اشتباهاتت تجربه ای بشه بس ارزشمند برای باقی حوادث این چنینی. از خودت ناراحت نباش و کمی به خودت حق بده بانو، مردم میلیون میلیون ضرر میکن. تازه تو ضرر آنچنانی نکردی، طبق محاسبه من نهایتش 500 تومن

خب آره حق داری ناراحت باشی زیاده ولی بهش فکر نکن و از اینجا به بعدش رو درست برو جلو. از اینجا به بعد رو اشتباه نکن

2 صفحه آ4 شد این نوشته هام

 

بعدا نوشت: خخخخخخخخ نوشتن اینا باعث شده که حالا دونه دونه دارم یاد اتفاقات و تجربه های ناخوشایند زندگیم می افتم که هرجا چکار میتونستم بکنم که اتفاق بهتری رقم بخوره ولی نهایت ضرر رو کردم و چه آسیب هایی که بهم رسید.


صبح نوشت: همش دیشب کابوس دیدم :(



تمام لباسهایی که تو این یکماه پوشیده و اویزون کرده به جالباسی جمع میکنم
میندازم رو تخت و لباسای خودمو
میرم روی تخت می ایستم
در کمد رو باز میکنم
جالباسی های خالی رو میارم روی تخت و دونه دونه لباسها و شلوارها رو بهش آویزون میکنم
دونه دونه و با دقت
اون بلوز زرد که بهم گفت چون تو زرد دوست داری خریدم
اون لباس آستین کوتاهی که از آمادای براش خریدم و همون موقع برای نشون دادن خوشحالیش پوشید
اون کت سورمه ای رو که ب سلیقه ی من خرید
اون اورکت ک مامانم سال اول عروسی براش خرید و خیلی دوسش داشت و منم خیلی دوست داشتم وقتی میپوشید
اون شلوار کتان زرشکی که گفت چون من شلوار زرشکی دوس داشتم خریده
اون شلوار سورمه ای و اون شلوار جین رو که همه رو بخاطر اینکه من خوشم میامد خرید
دقت بی نهایتش در انتخاب لباس که لباسی رو بخره که من حتما خوشم بیاد
بی نقص عه بی نقص
تمام لباس هایی که برازندشه 
که هروقت تو یه جمع میهمانی میپوشه بدون شک از همه مردهای اون جمع سرتره
و دیشب که صورتمو گرفت و نگام کرد گفت مریم دوستت دارم

تنها لباسی که دارد و برازنده اش نیست
منم


افتاده ام از چشم تو ویران ویرانم
دستی نمی آید چرا دیگر به تسکینم
من شبیه کوه برفی سرد و سنگینم

ببین مرا
چگونه زیر بار غصه خم شدم
نشسته ام به این امید میان بغض و گریه ها ببینمت

دوراهی های زندگی تمامی ندارد مریم جان

دلم میخواهد بعضی شب ها خودم را در آغوش خودم بکشم
چیزی در گلویم بالا و پایین میرود وول میخورد
هر روز در تمام حوادث روزمره انواع مختلفی از زندگی ام رو تصور میکنم اینکه اگر الان اینجا نبودم اگر اینجور نبود اونجور نبود
دقیقا مثل همان ایده ی جهان های موازی
اینکه من در این جهان فیزیک میخانم و دخترکی دارم
شاید در جهانی دیگر همین مریم ک خودم باشم سیکل داشته باشم و 3 تا بچه قد و نیم قد
مرتب در جهان های موازی انواع دیگری از زندگی خودم را میبینم

نمیدانم این راه به کجا راه دارد
فقط ضعیفم همین
نه توانایی تغیر راه دارم نه قدرت ساختن راه. مثل ماشینی با دنده خلاص حرکت میکنم

توی ماشین در حال رانندگی آروم زیرلب آواز میخونه میدونه آواز خوندنشو دوست دارم

خواب فرار میکند از چشمانم
نگاهش میکنم با تمام جزئیات صورتش بدنش ابروهاش چشماش که همان چشمان دخترک است
لب هاش موهاش که تارهای سفیدش زیاد شده پوستش که چروکیده تر از قبل شده
میرم نزدیکتر پاهامو میندازم دور پاهاش
چشماش بسته است و خوابه
دستش رو میاره جلو و کورمال کورمال روی تخت دنبالم میگرده
پیدام میکنه
میکشونتم سمت خودش
میبوسه
دوباره به خواب میره

این چه زندگی ایه آخه
کی میفهمه چی زندگی ایه کی
وقتی هرشب به سختی به خواب میروی.

زنهایی که رژلب قرمز قرمز میزنند
غمگین ترین ن اند


یهو هیجان زده و با خوشحالی گفت ماماااان
گفتم بله
گفت پام رو ببین یه کمی مو درآورده حالا منم میتونم اپلاسیون کنم
و کلی خوشحال بود


رفتیم پارک آبی

تو یه قسمت رودخانه یهو فهمید پاهاش به زمین میرسه با خوشحالی گفت: عهههه پام زمینو گرفته

موقع برگشت هم میگفت:بازم بریم تو حوض خونه ی ما (به رودخانه ک خیلی خوشش اومده بود میگفت حوض خونه ی ما)


هرکسی ازش میپرسه دوست داری پسر بشی
با قاطعیت بهش میگه نههههه دوست دارم دختر باشم همیشه
دخترکم بسیااار خوشحالم که کیف میکنی و حظ میبری از دختر بودنت


کلماتی که تلفظ درستش رو بلده ولی همچنان مثل قبل میگه:

فوتبال توت وال
اشپزخونه اشپقسونه
یخچال یچقال
نمیدونم نیدونم
مریم  mayam میم
عزیزم عه ای زم aiizam
سیب زمینی سیبزنمی


دختر کوچولوی من
تورو میبینم که چقدر هوای من رو داری حتی کار کردن من توی خونه غذا شستن یا ظرف شستن رو میگی بابا بکن4ه و من کار نکنم اصلا
وقتی نگاهت میکنم میبینم که میدویی و خوشحالی و میخندی و با ذوق وسط خیابون میرقصی کیف میکنم
همیشه گفتم ک هیچ وقت مادر کاملی نبودم و نخواهم بود چ بسا ک مادر کامل جزو همان تعاریف مقدس انگاری مادری باشد
ولی تلاش میکنم برای خوشحال کردنت. برای ذوق کردنت از خرید یه تل چراق دار. خوشحال میشی ک بریم پارک خوشحال میشی ک دستای همو بگیریم و تو خیابون بدوییم. خوشحال میشی که هر شب برات قصه بگم خوشحال میشی که باهات بازی کنم. آفریدن این خوشحالی های کوچیک برات میدونم که پیوندمون رو قوی تر میکنه


اسمش مریم عه
چهره ی زیبایی داره بور و سفید با چشمای رنگی و اندام متناسب و موهایی خیلی بلند که تا زیر رانش میرسه
دکترای تخصصی میولوژی داره و استاد دانشگاه علوم پزشکی و عضو هئیت علمی عه
شوهرش میگن خیلی خوبه، همیشه آروم و ساکته
یه خونه ی شیک و ماشین شیک تو جای خوبی از شهر دارن و ثروتمندن
دوتا پسر داره که اونها هم زیبایند
ب نظر همه، مریم زندگی خوبی داره

امروز فهمیدم که مریم با خوردن کلی قرص خودکشی کرده که به موقع به بیمارستان میرسه و 3 روز بستری میشه
شنیدم که دانشجوهاش میگفتن: عههه استاد خودکشی کرده؟؟!!!!

امروز فکر میکردم عرصه ی زندگی چقدرررر بر یک زن باید سخت بشه که وجود بچه دست به همچین کاری بزنه، هرچی فکر کردم بجایی نرسیدم همش میپرسیدم از خودم که آخه بچه داره دوتا

امروز فکر میکردم به مریم
به اینکه همیشه سربالا دیدمش اما هیچ وقت ندیدم تو یه مهمونی از ته دلش بخنده
فکر کردم با این همه ثروت ک میتونست بهترین لباس ها رو بپوشه و اما هیچ وقت انگیزه ای نداشت برا پوشیدنشون، اینو تو هر مهمانی ای میشد فهمید؛ انگیزه

مریم تنها کمتر از یک ماه بعد از اون خودکشی ناموفق حالا مبتلا ب سرطان غدد لنفاوی شده
دیگه نیاز ب زحمتش برا خودکشی نیست
شاید خوشحال باشه،،، کی میدونه؟؟!!!!

مریم؛ خانومی هست از اقوام نزدیک ما
کاش کسی باشد که به فکر خنده باشد.


اول اردیبهشت:
میگفت موبایل میخام
به موبایل اسباب بازی و حتی انواع پیشرفته اش هم راضی نشد
میگفت یه موبایلی میخام که بتونم باهاش زنگ بزنم و پیام بدم
یکی از موبایل های قدیمی رو اوردیم شارژش کردیم و یه سیم کارت انداختیم
و برای خوشحالیش هراز گاهی بهش زنگ میزنیم
شماره افراد خانواده رو با شکل هایی ک خودش انتخاب کرد سیو کردیم تا بتونه زنگ بزنه و یادش دادیم چجور میتونه زنگ بزنه و پیام بده
هرکسی هم بهش زنگ میزنه از روی شکل میفهمه کیه ولی باز میپرسه
مثلا من زنگ میزنم گوشی رو برمیداره میگه
سلام مریم اسمت کیه؟؟؟
یعنی اسمت چیه؟ همون شما؟؟ ی خودمون

5 اردیبهشت:
کوچولوی من
خیلی وقته میخام یه چیزایی بهت بگم و برات بنویسم که وقت نشد
الان نشستم اینجا تمام و کامل در اختیارتو
نشستم که بگیرمت تو بغلم و ببوسمت و بوت کنم و حظ ببرم از بودنت کنارم
فکر می کنم به تک تک حرفهای قشنگت
فکر میکنم به حافظه ی فوق العاده بالات نه اینکه مامانتم بخام تعریف کنم که من اصلا از این مامانیی نیستم که بخام الکی تعریف کنم از بچم
ولی گاهی حرفهایی میزنی که مات و مبهوت میمونم
مثلا تو آمادای میرسیم به یه فلکه میگی مامان چرا اینجا پیاده نمیشیم قبلا همیشه اینجا از تاکسی پیاده میشدیم
یا اگر بریم خیابون فلان میگی من یادمه مهدکودکم قبلا اینجا بود
یا چیزهایی رو مربوط به یکسال پیش افراد بهشون میگی حتی به کسایی که خیلی ندیدی مثلا به دوست خاله که کلا شاید 4 بار دیده باشیش گفتی: یادته اون روز اونجور شد تو هم بودی
چیزی که مربوط به یکسال قبله
یا سوار تاکسی هستیم میرسیم به یه خیابونی یهو میگی عه مامان اینجا همینجاست که وقتی از آمادای میایم بابا میاد دنبالمون
و جالبه ک هیچی رو اشتباه نمیگی یعنی حتی با وجود شباهت خیابانها به هم بازم درست تشخیص میدی

10 اردیبهشت:
ناراحتم که پریشب هرکاری کردم نمیخابیدی اخر با عصبانیت بهت گفتم میرم بخاب تا برگردم باید خواب باشی
رفتم تو آشپزخونه و صدای آروم گریه های الکی ات برا جلب توجهم میامد و اعتنا نکردم وقتی برگشتم واقعا خواب بودی
اما همون شب تو خواب جیش کردی
و این یعنی چقدر بدون من بی آرامش خوابیدی



مامانم: به اون دوچرخه اب نریز دوچرخه زنگ میزنه
دخترک: به کی زنگ میزنه

10 اردیبهشت:
دخترکوچولوی من
چقدر رفتم مشاوره برای بهتر شدن حالت برای کمک کردن بهت
و امروز خانومی بهم گفت که آسیب هایی که خوردی دیگه هیچ وقت قابل جبران نیست
فقط میشه کنترل کرد
ناراحتم
ناراحتم که گفت داشتن اعتمادبه نفس در بزرگسالی یعنی داشتن یک رابطه خوب و سالم با پدر در 18 ماهگی تا 3 سالگی
ناراحتم که رابطه خوبی با پدرت نداری
دروغ چرا قبلا ناراحت نبودم حتی شاید یواشکی ته دلم یه کم خوشحال بودم که رابطه ات با پدرت خوب نیست. میگفتم خب خوب نباشه
ولی حالا میفهمم کسی که آسیب میبینه این تویی
حالا ناراحتم
گفت من به عنوان یه غریبه از صمیم قلبم برا دخترت خیلی ناراحت شدم
درحالیکه خونه باید محل امنیت روانی باشه درواقع خشونت خانگی در جریانه
گفت تقریبا تمام مشکلات جنسی تو در بزرگسالی برمیگرده به تربیت جنسی اشتباه بچه ها در خردسالی
یه عالمه دعوام کرد
واسه تنبیه لفظی ات سر ور رفتن به خودت
واسه داغون بودن رابطه ات با پدرت

ببخشید
دوستت دارم

تنها یک انسان آگاهه که تلاش میکنه برای بهبود
آگاه باش به خودت
خودت رو بشناس تا بتونی کنترل کنی


.

گند زدم دوباره

معلوم نیست چه غرامتی رو بابتش بپردازم

هنوز معلوم نیست چی بشه

و هزار فکر


تو اتوبوسم

یه اتوبوس خلوت

تشنمه

بلیطم از پشت محافظ صندلی افتاد پایین

دورم قرمزه

پرده ها کشیده شده است

از لای پزده ها نور میزنه

ظهره

رو چهارمین صندلی تکی یه پسری نشسته با بلوز راه راه بنفش داره پیام میده با موبایلش

صندلی بعدی ی پسری ک لباس آستین کوتاه مشکی پوشیده و هنزفری تو گوششت

و جلوی من خانومی نشسته ک ب نظرم میخاد بخوابه

از کنار ی کامیون رد شدیم

سقف اتوبوس طرح پیچیده و شلوغی از اشکال هندسی تو رنگ بنفشه

رنگی ک قبلا عاشقش بودم. و هیچ وقت نفهمیدم چی میشه ک ادم رنگ مورد علاقه اش تغییر میکنه. عاشق رنگی میشه که قبلا اصلا حتی کمی هم دوستش نداشت.

دریچه های روی سقف تصویر یه چشم و ابروست همین

آب رو برمیدارم

در بطری پلمپه با صدای تق بازش میکنم

یه جرعه

نمیتونم بخورم

تشنمه بازم

5 میلی گرم نیترات داره

میگن نیترات سرطانزاست

نگاش میکنم

تشنمه

کولر روشنه

چند جرعه میخورم

میریزه روی مقنعه ام

خیس میشوم

میگع من همانم که دل از دنیا بریدم


میگن اگر کسی به واسطه روزه گرفتن در حال یا آینده دچار مشکل بشه

نباید روزه بگیره

ای ایهالناس این فقط برای جسم نیستا برای روح و روان هم هست

یعنی شما اگر به واسطه ی روزه گرفتن بی اعصاب میشی به ضرص قاطع خود خدا هم از اون بالا دو دقیقه بیاد پایین بهت میگه که روزه نگیری 

یعنی وقتی کسی روزه میگیره و پاچه هم میگیره

این آدم روزه بهش واجب نیست بوخودا

نگیرید عاقا نگیرید جنبه ندارید اعصاب ندارید

والا


من فکر میکنم ما دو مدل خر کردن داریم البته اصطلاح درستی نیست و باید گفت قانع کردن ولی خب انگار حق مطلب ادا نشده برای همین همون خر کردن استفاده می کنیم.

برای طولانی شدن کسی که خر میکنه الف کسی که خر میشه ب


مدل اول:

مرحله ی اول

طرف مقابل یعنی جناب الف (که میتونه هرکسی باشه افراد خانواده پدرومادر فرزند دوست پارتنر و.) یه چیزی رو میخاد یا یه کاری رو میخاد شما براش انجام بدی . یا نه اصلا آدم خودخواهیه میخاد شما را مجبور کنه که مثلا فلان لباس رو بپوشی. اول با تهدید و خشم میاد میگه : بپوش اگر نپوشی حسابتو میرسم (اینجا معمولا انواع تهدیدها قرار میگیره از قبیل : باهات قهر میکنمُ دیگه دوستت نخواهم داشتُ از جایی که هستیم بیرونت میکنم تو مقصری و به طور کلی خشونت کلامی حتی تهدید به آزار فیزیکی و جسمی مثل کتک زدن و )

اینجاست جناب ب فرسنگ ها از جناب الف دور میشه.حالا دو حالت پیش میاد

یک: جناب ب به خواسته های الف تن نمیده و سفت و سخت می ایسته و میگه نمیخام و از رفتار الف عصبانی میشه

دو: جناب ب از روی ترس یا هرچیز دیگه ای به خواسته های الف تن میده اما همچنان عصبانیت پابرجاست

مرحله دوم

تو این مرحله جناب الف میبینه مثل اینکه یه جای کارش اشتباهه

پس رو میاره به امر خطیر خر کردن. که فلانی من تورو دوست دارم تو فلان منی و به خاطر خودت میگم و ما با هم دوستیم و این خزعبلات

به عبارتی جناب الف در حال بدجنسیه.

توجه کنید که اینجا خر کردن جواب نمیده از بچه ی دو ساله تا ادم ۸۰ ساله. چون جناب ب انسانه. خر نیست.


خر کردن نوع دوم

ولش کن خسته شدم

نه بزار میگم


مدل دوم:

جالبه. نمیدونم چجوری بنویسمش

ولی به هرحال این مدل جواب میده :))



نوشته شده 21 دیشب:

به طور بدی کمرم درد میکنه. یجوری انگار از تو درد میکنه
مثل ی زن بارداری ک کار انجام داده باشه
دخترک مریض شد
چرا داره تند تند مریض میشه. اوردمش دکتر. گفت سرم بدم بزنه که شب خیالت راحت باشه تب نکنه
اومدیم و حرف زدم با دخترک و با کلی گریه های مظلومانه رفتیم یه کلینیک و سرم زد
فقط نگرانه
همش میپرسه دستم خوب میشه؟ میتونم باهاش کار کنم؟ میتونم لیوان آب بلند کنم؟
میترسه دستش دیگع کار نکنه
امشبم مثل دیشب افطار کردنمون موکول میشه ب یک ساعت و نیم بعد از اذان
امشب حتی دیرتر شاید دوساعت
دیشبم با دخترک رفتیم امامزاده اون با بچه ها بازی میکرد ی کم بیشتر نشستم بازیش تموم بشه
چرا انقدر توی کمرم درد میکنه.
عه یادم اومد
دیشب دوتا تشک و ی پتو شستم
ولی خیلی بلند نکردم آخه. ولی همون ی خرده انگار کلی اثر گذاشته

و هرچی ب علی اصرارکردم بیاد آمادای قبول نکرد
یعنی فکر میکنم هرکس دیگه جاش بود میامد واقعا

سه ساعت بعد:
خب 3 ساعت بعد از اذان بلاخره افطار کردم. عجب توانایی ای دارم من
ب دخترک گفتم بهت افتخار میکنم که با شجاعت رفتی سرم زدی
عاشق این جمله شده و هی میپرسه. مامانم بهم افتخار میکنی؟
میگم بعلهههه
میگه با شجاعت سرم زدم
میگم بعلهههه
میگه پس بگو هی ک بهم افتخار میکنی
یعنی بچه ها بی پرده درونشون رو نشون میدن. چ بسا ی بزرگسال ب این راحتی درونش رو بازگو نکنه
میگه مامان منو دیگه نبر دکتر دیگه تملحل tamalhol ندارم.
کلی خندیدم و بهش گفتم بازم تحمل رو تکرار کنه.
تا 4 نخوابید درست و بلاخره بعد از خوردن کلی شربت 4 بود ک دیگه با آرامی خوابش برد و بیدار نشد تا 10 صبح.

.

موقع خواب دوتا بالشت گذاشتم زیرپام و تاثیر خیلییی خوبی در کم شدن کمردردم داشت


دعوت ابراهیم حاتمی کیا

فیلم های حاتمی کیا رو دوست دارم

دعوت 10 سال پیش اکران شد. و همیشه دوست داشتم ببینمش حتی دقیقا صحنه های تبلیغاتیش تو تی وی یادمه

هیچ وقت نشد ببینمش. تا امشب

فضای سرد و برفی در تمام طول فیلم حکمرانی میکرد.

و در کل فیلم دو شخصیت ثابت وجود داشت یکی کتایون ریاحی پزشک متخصص ن که زنها بعد از اینکه بچه شون رو نگه میدارند برای شنیدن صدای قلب و میرفتند پیشش

یکی هم آناهیتا نعمتی یه پزشک دیگه متخصص ن که اون سقط انجام میداد

اپیزود اول:

مهناز افشار بازیگره به خاطر شرایط کاریش نمیخاد بچه دار بشه اما حامله میشه. شوهرش بچه دوست داره. و تنها دلیل اینکه اون بچه نمیخاد به خاطر کارشه. در نهایت بعد از چندین بار تصمیم به سقط بچه رو نگه میداره.

اپیزود دوم:

زن و مردی بسیار فقیر که از روستا به شهر اومدن برای کار. زن حامله میشه تصمیم صددرصدی برای سقط بدون هیچ مکثی. ثریا قاسمی در نقش پیرزنی بهشون میگه بچه را به دنیا بیارید من ازتون میخرم و قرار تنظیم میشه. و قرار میشه تا تولد بچه پیرزن خرج اونها رو بده و اونها تو خونه اش زندگی کند. در نهایت خود زن و مرده از اون خونه فرار میکنند بعدش مشخص میشه این پیرزن خودش ماما بوده و قبلا خیلی از بچه ها رو سقط کرده. و این یه راهی بوده برای کمک به زن و شوهرهای اینچننی که بچه شون رو سقط نکنن. تا عذاب وجدانش کم بشه

شوهری که در هر شرایط کنار زنش بود. وقتی خواست سقط کنه وقتی قرار داد رو امضا کرد و وقتی تصمیم گرفت بچه رو نگه داره.

اپیزود سوم:

گوهرخیراندیش که زن مسنی هست با 4 تادختر بزرگ و یه نوه، حامله میشه از ترس حرف مردم تصمیم به سقط میگیره که درنهایت شوهرش منصرفش میکنه.

واقعا باید سق میکردا. ن باخاطر حرف مردم بلکه بخاطر اینکه هم برای سلامتی خودش هم سلامتی بچه تو اون سن و سال بسیار ریسک بالای داره. و هم اینکه خود اون بچه چقدر بعدا آسیب میبینه با یه پدرومادر بسیار پیر

اپیزود چهارم:

کتایون ریاحی که خودش پزشک هست نازاست و تخمک اهدایی از زنی میگیره و بعدش میفهمه شوهرش با اون زنه بهش خیانت کردند. تصمیم به سقط. در نهایت با عذرخواهی شوهرش و حرف زدن با اون یکی پزشک که دوستشم هست. بچه رو نگه میداره

اپیزود پنجم:

مریلازارعی زن صیغه ای یه مرد پولدار که بچه بزرگ و عروس و نوه داره. و شوهر قبلیش به خاطر نازایی طلاقش میده . قرار بوده هیچ وقت حامله نشه. اما حامله میشه. و طی کلی مشاجره با شوهر صیغه ای . در نهایت بچه اش رو نگه میداره

واقعا این یک داستان دیگه نباید بچش رو نگه میداشت. زد زندگی اون مرده رو نابود کرد.


انقدر محو دیدنش شدم که اگر مامانم زنگ نزده بود یادم میرفت سحری بخورم.

ولی یه چیزی جاش خیلی خالی بود تو فیلم. اینکه تک تک اون بچه ها وقتی که به دنیا میان و بزرگ میشنُ چه قدر از شرایط زندگیشون رضایت دارند.

میخواستم کلی در موردش بنویسم.

ولی یه جای کار میلنگه

یه جای کار اشتباهه. یه جایی که حاتمی کیا حسابش رو نکرده بود

یه چیزی که گفتن درموردش در قالب کلمات سخته

.


موهام رو شونه میکنم
از دو طرف دوتا شاخه و شروع میکنم ب بافتن
مثل بافتن زندگی
یکی از شاخه رو از بالای گردنم رد میکنم اون طرف اون یکی شاخه از چند سانت بالاتر. میشه مثل دوتا خط متقاطع
دخترک: مامان چقدر موهات قشنگ شده چقدر لباست قشنگه چقدر دامنت قشنگه
میخندم بهش

آهنگ میزاریم ذوق میکنه و اونم میره دامن میپوشه. باهم میرقصیم

ساق پام درد میکنه. نگاش میکنم، کبود شده ، یادم نیست ب کجا خورده

ب علی میگم میخام آش درست کنم سبزی آشی میخری، میگنه نه پیله نشو

میریم پارک با دخترک علی زنگ میزنه ک کجاییم؛ میاد پارک پیشموم. و ی پاکت سبزی خریده و تحویل میده، خوشحال میشم حالا میتونم آش درست کنم
میره خونه

میرم خونه
دو دقیقه مانده ب اذان
سرم داره گیج میره
میرم تو
یک دقیقه مانده به اذان

میخام لوازم برا آشپزی فردا رو اماده کنم. نگاه میکنم
سبزی خورشتی خریده
میگم چ سبزی ای خریدی چند شد
میگه سبزی خورشتی . مگه همینو نمیخواستی؟؟
میگم آره آره

و انقدر محتاج نوشتن میشم که نمیتونم جلو خودمو بگیرم میام تو دستشویی میشینم رو توالت فرنگی و مینویسم و مینویسم و نمینویسم


یعنی ی کاری کرد کارستون
من خواب بودم دخترک ساعت ده و نیم بیدارشد. منم بیدار کرد پاشدم براش پویا زدم و بهش گفتم خوابم میاد توی همون سالن خوابیدم. خوابم برد و دیگه نفهمیدم چی شد
فقط ساعت 12 با صداش از خواب بیدارشدم. با آرامش ایستاده بود کنارم و گفت مامان ی مارمولک داره روت راه میره. و با انگشتش نشون روی کتفم رو نشون داد  نگاه کردم دیدم راست میگه فقط اینکه مارمولکه مرده بود خشک شده بود، ی ت دادم مارمولکه از تنم افتاد پایین. با سعی در حفظ آرامش بدون جیغ ولی با صدای بلند گفتم برشششش دااااار
دخترک ترسید و گفت باشه باشه الان برمیدارم ولی ب علی آقا نگی ااا
مارمولکه رو با دستش برداشت و گفت ببین ببین مرده
منم ترسیدم یهو ولش کنه باز روی من دستش رو گرفتم ک از دستش ول نشه گفتم بروبرو
اونم زود رفت مارمولک انداخت تو حیاط
بعد اومد گفت این همونه ک تو حیاط مرده بود از تو حیاط آورده بودم
منم برا اینکه نگم ترسیدم گفتم عزیزم مارمولک سمی هست نباید برش داشت اصلن. برای چی برش داشتی
گفت آخه تو خواب بودی من هرکار کردم بیدارنشدی. اینجوری خواستم بترسی بیدار بشی
توضیحات تکمیلی: تو خونه ی ما سوسک و مارمولک بمیره همینجور جسدش میمونه رو زمین چون من خیلی بدم میاد بردارم آقامون هم تنبله
این مارمولکه هم یه هفته است آقامون کشته بود جلوی در ورودی و منتظر بودیم مورچه ها ببرنش. و هر وقت از در میامدیم تو با دخترک میدیدمش. ازش میپرسم یک ساعت و نیم من خواب بودن تو چکار میکردی؟ میگه نیدونم



بعدا نوشت:

اواین گفتگوی ما درمورد خدا:

میگع من یه چیزی رو اندازه خدا دوس دارم (یادم نیست چیو میگفت)

گفتم خدا مگه بزرگه

گفت اره تو شبکه پویا دیدم صورتشم زرده 

گفتم مهربونه؟

-آره

-دوسش داری

- اره . خدا مارو ساخته. ببین بابا و آقاجون این خونه رو ساختن. خدا هم منو تو دل ساخته وقتی کوچیک بودم


نمیدونم اینارو کی بهش گفته. حدس میزنم تو مهدکودک


داشتم کشو رو مرتب میکردم یه سری کاغذ پیدا کردم. مربوط به سال ۹۰

وقتی من عروسی کردم همه در مورد بچه دار شدن بهم اصرار کردند

اون موقع به مامانم گفتم میرم پیش روانشناسی که تو قبولش داری و دوستته و دلایلم رو بهش میگم ببینیم چی میگه

دلایلم رو روی یه کاغذ نوشتم شد ده تا و رفتم. مختصریش رو مینویسم

۱- رابطه جنسی نامطلوب

۲- دوست داشتنمون از طرف هردو متزل و بی ثباته

۳- سنم کمه بابا هنوز لذایذ یک زندگی مشترک رو تجربه نکردم به اندازه کافی. شیطونی کردن ها بیرون رفتن ها پارک و سفر نداشتم

۴- به خوشبختی آینده ام اطمینان ندارم هنوز

۵- برخی از رفتارهای همسرم رو که میبینم به این فکر میکنم که هنوز آمادگی پدرشدن و همچنین حمایت از یک مادری که من باشم را نداره

۶- خودم آمادگی تربیت یک آدم دیگه رو ندارم . نه روحی نه روانی نه جسمی. و حس نیازی هم بهش ندارم و ترجیح میدم به خودم برسم فعلا

۷- دلیل؟؟؟ دلیلی برای بچه دار شدن نمیبینم

۸- نه خودم نه شوهرم آمادگی معنوی نداریم. (یعنی فکر میکنم باید خیلی مومن و مسلمون باشیم)

۹- میترسم نکنه به اون بچه علاقه و وابستگی شدید پیدا کنم طوری که به زندگیم آسیب بزنه

۱۰- بابا از بچه بدددددددددددددددم میاد متنفرم از بچه


الان میخونم جز به جز چیزهایی که تو اون کاغذ نوشتم. وقتی بعد از دو سال از اون تاریخ تصمیم به بارداری گرفتم. کدوم از اون ده دلیل حل شده بود. اوناییکه اون موقع حل نشده بود : ۳- ۵- ۷- ۱۰


و گذر زمان خیلی چیزهای دیگه رو عوض کرد


درواقع به اون مشاور گفتم هروقت مشکلاتی که در بالا دارم از بین رفتن بعد با کمال میل بچه دار میشم


نمیتونم لحظه  ک شاید پیش بیاد فکر نکنم

خب شاید این نوشتن راه بهتری رو ب ذهنم برسونه

حالت اول من حضور دارم
1 .  مرده ب علی میگه و معذرت خواهی میکنه.
من باید چکار کنم؛ درمورد خونه حرف میزنم شروع میکنم ب تعریف کردن از آقای فلان تا بحث عوض بشه. مثلا میگم علی آقای فلان خیلی ب من کمک کردن اجاره و اینارو پایین گرفتن و
2 . زنه ب مامانم میگه این دخترتون اون موقع مقصر بود وقتی شوهرش هست باید بگه ک من تو نیام.
من چکار کنم باید بحثو عوض کنم ولی چجور. بستگی داره تا چ حد بیان بشه خب. من میتونم سریع حرف بندازم ک اوه راستی دیدی چی شد اون صاحبخونه قبلی کلی پول منو بالا کشید و
و اگر در همین حد موند و بعدش مامانم پرسید چی بگم
میگم کلا حرف زده ک کسی اومد بهش خبر بدم و سر اون ماجرای دوستم ک قبلا اومده بود میگفت


حالت دوم من حضور ندارم
3 . مرده ب علی میگه. من بگم ی مردی اومده بود خونمون برا پرده اندازه گیری کنه این خانومه بی هوا اومد تو فکر کرد تویی منم هیچی نگفتم

4 . زنه ب مامانم میگه؛ (مثل بالا). وقتی من نباشم کسی هم نیست ک حرف تو حرف بندازه. و چون بحث میشه احتمالا بیان میشه ک اره اومدم و شوهرش فلان جور نشسته بود فلان جا و بهم نگفته بود دخترت و اینگونه تمام زندگی من نابود میشه
فقط چی باید بگم، اگر حرفی زده شد ک اره این خانومه اومد تعریف کرد ک فلان جور شده و اون کی بوده و کجا و چکار. من چی بگم :
الف، علی اومد ی روزه و برگشت میخاست با صاحبخونه قبلی صحبت کنه من نگفتم ب شما ک نگران نشید و ضایع نشم ک پولمو بالا کشیده.
مطمئنا از علی پرس و جو میشه ک چی شده. پس ریدم ب این راه حلت
ب، یکی از دوستای دانشگاهم با شوهرش جا نداشتن گفتم بیان اینجا بخوابن. ترسیدم اگر خانومه بفهمه گیر بده. شوهرش با زیرپوش بوده . (خیلی خب مسخره است من با پیراهن جلوی شوهر دوستم ک نیستم دیگه) بازم ریدم ب این راه حلت
ج، این زنه دیوانه است توهم زده. و بعد بیان میشه عه جدی پس روبروتون میکنیم
د ، دوستم ک اومده بوده اینجا ب این خانومه گفتم خواهرمه. این خانومه کار داشته بی هوا اومده تو شوهر دوستم تو خونه بوده. ؛ اگر زنه اسمم رو گفته باشه نمیتونم اینو بگم. و اگر بگم و دوباره بره پرس و جو کنه ی دروغ گنده ازم رو میشه ک هیچ جوره جم نمیشه.

اگر مورد 4 پیش بیاد هیچ راه حلی ندارم. اصلا نمیدونم حتی چی باید بگم

قسمت ترسناک ماجرا: هم علی هم مامانم زود با دیگرانی ک غریبه باشن صمیمی میشن و حرف میزنن کلی
قسمت خیلی کم دلخوشکنک: فعلا این زنه عقب نشینی کرده

بدترین شرایط: مورد 4
حداقل ترین راه حل: نزارم هیچ کس تنها بمونه تو خونه. و ب خدا التماس کنم جون هرکی دوس داره این اتفاق نیفته. من غلط کردم خدا گوه خوردم.

بعدا نوشت: حالت سومی هم وجود داره: زنه واسه اینکه منو لو بده بیاد همه چیزو خودش تعریف کنه


حالت چهارم:

هیچ اتفاق بدی نیفته و هیچ حرفی زده نشه. شاید تو همه زندگیم این جزو معدود چیزهایی ک انقدر ملتمسانه میخوام ک رخ نده


میگن زنها با گوش عاشق میشن
پر بیراه هم نیست
البته برعکسش کاملااااا درسته
زنها با گوش ازتون دور میشن دوره دوره دور فرسنگ ها دور

یه روشی رو پیش بگیرم ک فکر میکنم تو این دو سه روزی ک دارم انجامش میدم حس بهتری دارم
و اون اینه
چیزی نزارم بمونه تو دلم. و هرچیزی علی گفت همون موقع بهش بگم ک چ حس بدی در من ایجاد میشه
مثلا وقتی میگه در خمیر دندان رو معلوم نیست کجا گذاشتم و بی حواسم
من ب جا اینکه تو دلم ناراحت بشم ک داره بهم زور میگه بهش گفتم ک اخرین بار در خمیردندان رو خودت برداشتی و بهش گفتم از اینکه بهم تهمت زده عذرخواهی باید بکنه و نحوه حرف زدنشو درست کنه

و وقتی بهش گفتم رو بالشتی ها  رو دربیاره تا بشورم غر غر کرد ک ی روز جمعه و فلان
منم گفتم پس کار تو خونه چی من ک هر روز تو خونه کار میکنم احتیاج ب ی روز برا استراحت ندارم و.
و نتیجه این شد ک خودش روبالشتی ها رو شست و پهن کرد

و درمورد دخترک امروز میخاست ی دوشاخه رو ب برق بزنه انقدر گفت خطر داره ک دخترک کاملا ترسیده بود.
من بهش گفتم اینجور اعتماد ب نفسش رو ازش میگیری همش نگو نکن نکن درعوض مراقبش باش

حس خوبی دارم ک اینجور حسم رو بیان میکنم به


ولی ی چیزی هست و اون اینکه آدمی ک ب سختی داره جلو میاد با ی تشر سریع برمیگرده عقب



امروز 5 خرداد

امروز برا اولین بار گفت میخاد خودش از عرض کوچه عبور کنه. بهش گفتم باید مراقب باشه و دو طرفش رو نگاه کنه. همین کارو کرد و کلی خوشحال شد ک تونسته

نزدیک پله برقی اسمش یادش رفته بود میگفت مامان اونیکه مارو بالا میبره و پایین میبره
- پله برقی
- آره آره همین. من میتونم خودم تنهایی ازش برم
-آره
- واقعا من میتونم میتونم؟؟؟؟ (خیلی براش مهم بود این موضوع ک بهش بگم اره تو میتونی حتما)
- آره حتما ک میتونی
بالا رو راحت رفت اما سمت پایین رو میترسید گفت تو بیا هرچی صبر کردم نرفت بلاخره باهم رفتیم ولی یهو پشیمون شد گفت: من میتونم میتونم
پله برقی ای ک ب سمت پایین میرفت بدوبدو رفتیم بالا
و ازش رد شدیم( ترسناک بوداااا) گفتم خب حالا برو
- کمکم کن
-باشه ببین دستت اینجا بگیر برو
بلاخره رفت کلی خوشحال شد و وقتی رسیدیم پایین شروع کرد رقصیدن

رفتیم یونی. تو سالن بودیم ک آقای فلان داشت رد میشد سلام کردیم بهم
دخترک: این کی بود
- دوستم
- یعنی میخاید باهم ازدواج کنید
زدم زیر خنده
- نه. من قبلا ازدواج کردم
- آها با بابا
- اره
- منم اونجا بودم
- وقتی ازدواج کردیم دوست داشتیم تو بیای پیشمون تورو آوردیم تو دلم
ذوق میکند



یکی دو دوز پیش نوشت:


رفتیم سرکوچه نماز رو ب جماعت خوندیم و افطار کردیم. روزی چهارصد بار دارم استغفار میگم
وقتی ب ماه رمضان نزدیک میشم
میگم واااای دوباره چجور اخه من روزه بگیرم واقعا دوباره شروع شد
بعد وقتی شروع میشه ب طور خیلی خوبی میتونم روزه بگیرم و هیچیم نمیشه و ی جوری هم هست ماه رمضان چشم رو هم بزاری تموم شده. بعدش ب خودم میگم عه این ک چیزی نبود تموم شد من همونی بودم ک میگفتم ای واااای داره شروع میشه؟؟؟
و دعای مورد علاقه ام جوشن کبیر ک هر سال شبهای قدر تا نخونم نمیخوابم.  امشب ک ساعت یک شده هنوز وقت نکردم بخونمش. جوشن کبیر رو ک آدم بخونه دیگه هیچ روضه ای نیاز نیست بره. و فراز مورد علاقه ام ک دوست دارم بارها تکرارش کنم.
شبهای قدر ی چیز دوست داشتنی ای داره، وقتی بری جاییکه مراسمه کلی شلوغ پلوغه مردم کلی چیز میخورن همه جا چراغ روشنه. چندباری رفتیم روی تپه ی سال ک دخترک کوچیک بود شاید دوساله. حرفهایی اونجا شنیدم ک دیگه هیچ وقت نشنیدم. بارها برای شنیدن اون سخنرانی رفتم اونجا ولی دیگه نبود

از مردن حرف میزد و از قبر میگفت
نه حرفای تکراری ی چیزای دیگه منم دنبال دخترک بودم ک میچرخید اونجا تو فضای باز اون سخنران انقدر گفت و توصیف کرد ک دیگه نتونستم وایسم. پایین ی تپه ی کوچیک ک دخترک داشت ازش میرفت بالا با بقیه ی بچه ها نشستم و زارزار گریه کردم.
هیچ وقت دیگه نفهمیدم اون سخنران کی بود اسمش چی بود. ولی دیگه پیداش نکردم



20 روز رو از دست دادم
یه استغفاری بود ک باید 60 روز مدام روزی چهل بار میگفتم
امروز یادم رفت
یعنی 20 روز هدر دادم
باید دوباره شروع کنم


اینی ک فکر میکنید آدمی با تحصیلاتش سنجیده میشه صددرصد اشتباهه
منم میگم اشتباهه
ولی اینکه تحصیلاتشو تو سرش بزنید اشتباه تره بنظرم
اینکه بهش بگید درس خوندن خودخواه و بیشعورت کرده ، دکترا میخونی اینجور شدی دیوانه شدی و خودخواه و بیشعور و. فکر کردی دکترا داری میخونی حالا چی هستی
و منم جواب میدم ک هیچ فکری نکردم ک چی هستم، من قبل از دکترا خوندنم خودخواه و عن بودم و حالا هم هستم. و این ربطی ب تحصیلاتم نداره
اینو بفهمید ترخدا بفهمید.
من بیسواد میموندم یا پرفسور بشم بازم همین عنی هستم که همیشه بودم.
وقتی نفهمید این موضوعو وقتی بگید دکترا خوندم اینجور شدم. منم انقدر جیغ میزنم تا صدام برسه ب مریخ
حالا شما بگید جیغ زدنم از تاثیرات روزه است یا بازم دکترا، دیگه مهم نیست چون جیغ زدن باعث میشه صدای بقیه رو نشنوم

اره من بیشعورم دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟؟ حرفیه؟؟؟؟؟؟


به جای اینکه بگم جالبه میگم اسف باره
من هیچ وقت نتونستم ایده هایی ک تو ذهنم هست رو عملی کنم
سال 90 بود تقریبا ی روز رفتیم خونه عموم. زن عموم با خرما یه شیرینی خاصی درست کرده بود. ک من خیلی خوشم اومد
ی مدتی تو مارکت ها میگشتم ببینم مشابه اش هست یا نه، و نبود. ب علی گفتم میتونیم ی کارگاه یا ی زیرزمین اجاره کنیم این نوع شیرینی رو تولید کنیم با انواع مختلفش میتونه با طعم های مختلف هل زنجبیل دارچین و. باشه و روش هم انواع مغزیات.
طرحش رو تو ذهنم چیدم اینکه ب چند نفر احتیاج داریم چ وسایلی احتیاج داریم.
دیگه در همین حد بلد بودم و تنها
علی هم خوشش اومد
اما این طرح هیچ وقت عملی نشد. تا دو سال پیش دقیقا همون شیرینی ها وارد بازار و مارکت ها شد. شیرینی ای وارد مارکت شد ک ایده اش مال من بود. وقتی دیدم کلی افسوس خوردم.  فقط عمل نکردم و کسی پایه نبود باهام برا عملی کردنش

همون سال 90 کلی اوج عروسی اقوام و اینا بود منم دو دوره کلاس تزئینات رفته بودم. ی ایده ای ب ذهنم اومد و یه کارت زدم اسمش رو گذاشتم تزئینات جهزیه و.   رفتم آرایشگاه ها و آتلیه ها کارتم رو پخش کردم ولی خیلی کم . یعنی کلا تو ی خیابون اینکارو انجام دادم. بعدش سرد شدم هیچ کس همراهیم نکرد

سال 92 نمایندگی رباتیک رو توی شهرم گرفتم ولی باید برای پیدا کردن دانش آموز تبلیغ میکردم. و کسی پایه نبود و تنهایی سخت بود. ی مدتی دنبال کردم و سرد شدم . والان هرجا رو نگاه کنی رباتیک دارن اموزش میدن و من اون اولش شروع کردم اما ادامه ندادم

گذشت و درمورد این چیزا ی بار با دایی ام حرف زدم. سال فکر کنم 93 بود  بهم گفت مریم ایده های خوبی داشتی بیا باهم ی کاری شروع کنیم. گفتم اتفاقا ی چیزی هست تو ذهنم.
و اون این بود:
همه جا پر از رستورانه اما جایی نبود ک سرویس صبحانه ارائه بدن. میتونیم ی سرویس بیرون بر درست کنیم برا صبحانه. صبحانه های خاص و متنوع کشورها رو داشته باشیم ببریم برا ادارات مراکز و. و کارمون ک گرفت رستوران صبحانه بزنیم.
حتی ب درست کردن برشورهای تبلیغاتی اش هم فکر کردم
دایی ام قبول نکرد گفت خیلی سخته
و الان حدود 6  7 ماهه ک رستوران چاشتینو تو این شهر باز شده و فقط صبحانه میده. و قبلش ب مدت یکسال فعالیتش فقط بیرون بر بود. یعنی دقیقااااااااااا همون ایده ی من.

ی ایده دیگم اون موقع داشتم
ساخت ی کلبه وحشت تو این شهر حتی مکانش را هم درنظر گرفته بودم
. دایی ام رفت دنبال تحقیقات مالیش گفت حداقل 40 میلیون سرمایه میخاد
و اونم دنبال نشد. البته این یکی رو هنوز کسی نساخته

ی چیزهای دیگه ای هم تو ذهنم بود
پرورش بلدرچین و پخش تخم بلدرچین
کاشت زعفران (کلی درموردش تحقیق کردماا)
پرورش و کاشت قارچ

خلاصه هیچ کدوم از ایده هام عملی نشد
از چیزهای ساده ک تبلیغ تدریس خصوصی و ایناست بگذریم تاااا ساخت کلبه وحشت

اما این بار میخام ی کاری کنم
با چندتا مرکز صحبت کردم بهم کلاس اجاره بدن و قبول کردن
میخام کاری ک دوسش دارم رو انجام بدم
میخام نجوم درس بدم
و دو ساعت هم با کمک دخترک داشتیم اگهی های تبلیغاتی رو تو خیابون پخش میکردیم و می چسباندیم
دیگه کوتاه نمیام
فقط باید بیشتر تبلیغ کنم.
و نکته بسیار مهم اینکه "برای موفقیت تو کار ،  ی کار متفاوت بکن"
اگر رستوران میزنی میتونی ی سس خاص عرضه کنی
اگر کافه میزنی میتونی ی سرویس خاص ارائه بدی


نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت
پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد
خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد
آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد
که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی طوفانی ام اندیشه نکرد
چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند
آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش
عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

20 روز رو از دست دادم
یه استغفاری بود ک باید 60 روز مدام روزی چهارصد بار میگفتم
امروز یادم رفت
یعنی 20 روز هدر دادم
باید دوباره شروع کنم


اینی ک فکر میکنید آدمی با تحصیلاتش سنجیده میشه صددرصد اشتباهه
منم میگم اشتباهه
ولی اینکه تحصیلاتشو تو سرش بزنید اشتباه تره بنظرم
اینکه بهش بگید درس خوندن خودخواه و بیشعورت کرده ، دکترا میخونی اینجور شدی دیوانه شدی و خودخواه و بیشعور و. فکر کردی دکترا داری میخونی حالا چی هستی
و منم جواب میدم ک هیچ فکری نکردم ک چی هستم، من قبل از دکترا خوندنم خودخواه و عن بودم و حالا هم هستم. و این ربطی ب تحصیلاتم نداره
اینو بفهمید ترخدا بفهمید.
من بیسواد میموندم یا پرفسور بشم بازم همین عنی هستم که همیشه بودم.
وقتی نفهمید این موضوعو وقتی بگید دکترا خوندم اینجور شدم. منم انقدر جیغ میزنم تا صدام برسه ب مریخ
حالا شما بگید جیغ زدنم از تاثیرات روزه است یا بازم دکترا، دیگه مهم نیست چون جیغ زدن باعث میشه صدای بقیه رو نشنوم

اره من بیشعورم دیگه چی؟؟؟؟؟؟؟؟ حرفیه؟؟؟؟؟؟


اومدیم آمادای خانوادگی اینبار. علی دو بار غذا درست کرد و تمام ظرف هاشم شست. امشب سر شام ک الویه درست کرده بود. یواش بهم گفت: ببین من اینجور مهربونی و روست داشتنمو نشون میدم
گفتم ممنون
واقعا ممنون ازش
عجب جاده ی سنگلاخیست.

امشب تی وی الکی روشن بود اصلا نفهمیدم چی داره نشون میده ولی ی چیزی شنیدم ی آقایی میگفت
حس خوب آمدنی ست نه آوردنی.
من تقلا کردم برای آوردن بعضی حس ها
یجورایی من همیشه فکر میکردم اینکه ی حس خوبی باشه یا نه ب خود آدم بستگی داره. یعنی آدم شرایطی رو ب وجود بیاره ک مثلا توش خوشحال باشه یا هرچی.
ولی انگار اون گفت هرحسی خودش پا داره خودش بخاد میاد یا میره، و انگار راست میگفت
منم آوردن حس رو تجربه کردم مثلا دوست داشتم حس خوبی داشته باشم و بعد شرایطی رو ایجاد کردم ک فکر میکردم اگر اینجور بشه حسم خوب میشه و فلان. مثلا طرف فکر میکنه بره سینما حس خوبی داره بعد میره سینما اما حس خوبه نمیاد یا موقتیه.
اون حس خوبی ک فکر میکردم نمیامد یا موقتی میامد، بعدشم ب خودم میگفتم ول کن بابا خسته شدم و سعی میکردم فراموش کنم
انگار اون مرد راس میگفت
من نوعی نمیتونم حسی رو بزور بیارمش هرکاری هم بکنم ک فکر کنم ربط داره و اون حس رو میاره اما اون حسه نمیاد. چ کنم؟؟؟
دست و پازدن بیخودیه
آرام بنشینم، و همین ما را بس.


دیروز نوشت



عاشق کارتون کارگاه گجت هست. حتی چندبار گشته اسباب بازی یا مثلا دفترنقاشی با عکس گجت پیدا کنه ولی پیدا نکردیم
امروز داشت نگاه میکرد منم تو آشپزخانه بودم یهو وسط کارتون با صدای بلند زد زیر خنده و بعد اومد پیشم گفت بپرس براچی خندیدی
پرسیدم
گفت کارگاه گجت این کارو کرد و رفت بالا.
ی چیزایی تعریف کرد ک نفهمیدم
ولی چشماش چنان با ذوق و شوق تعریف میکرد ک چشماش برق میزد. با حرکات دست و ت دادن بدنش میخاست بهم بفهمونه گجت چکار کرده و وسط تعریف کردنش خودش هم میخندید. منم سرم رو ب نشونه فهمیدن حرفاش ت دادم و باهاش میخندیدم. حرفاش تموم شد فقط دوست داشتم بهش بگم "دوستت دارم" و گفتم
ب این فکر میکردم وقتی بزرگ بشی اگر از چیزی انقدر لذت ببری و بیای برام تعریف کنی با همون ذوقی ک گجت رو تعریف کردی، چقدر برام ارزشمنده و منو میبره  ب آسمون. چقدر منه مادر کیف میکنم از این ذوقت عزیزکم
.
الان داره از باباش میپرسه: زمین چرا میلرزه؟؟


کنار هم خوابیدیم
میگه - دوووست دارم
بهش میگم - بزرگم بشی همینجوری دوسم داری؟
- (فکر میکنه چند لحظه) نه فکر نکنم
میخنده خودش
اضافه میکنه - آخه من بزرگ بشم نق نقو میشم برای همین.
بهش میگم - بزرگ بشی نق نقو بشی من بازم دوستت دارم
فکر میکنه
میگع: چرا دوست نداشته باشم ؟؟!!! دوووست دارم
و تیر خلاصو میزنه و پیشونیم رو میبوسه


اساعه داغ همین الان از تنور اومده بیردن:

زیرپتوام خودمو میزنم ب خواب

صداش میاد میگه : من دخترشم ولی نمیزاره بیام زیر پتو یخ کردم

میکشمش زیرپتو یواش درگوشش میگم چرا زودتر نگفتی بهم ک داری یخ میکنی

تازه صبحانه خورده بود گرسنم بود بهش گفتم برو از لای سفره برام نون بیار

رفت صداش میامد

دید نون نیست گفت بابا نون میدی

باباش گفت: تو ک تازه صبحانه خوردی نون برا خودت میخای

گفت نه برا مامانم

اون فکر کرد خوابم بهش گفت مامانت نون نمیخاد صبحانه بعدا میخوره

کمی مکث کرد گفت: نون برا خودم میخام

بابا ی تیکه نون بهش داد جلوش ی گاز زد ک بابا رو مطمئن کنه نون برا خودش میخاد

بدو اومد زیرپتو نون رو بهم داد گفت حواسم هست نبینه بخور تندی.


بشینم بدی های خودمم بنویسم

منم خیلی بدم

بد حرف میزنم باهاش

خیلی داد میزنم

به نیازهاش توجهی ندارم

حوصله اشو اصلن ندارم

خیلی وقتا تحقیرش کردم تو جمع

هرکاری بلد نبود انجام بده زدم تو سرش

به حرفاش اهمیتی نمیدم

برام مهم نیسست چی میخاد 

همدم نیستم

رفیق نیستم

همیشه از قیدهای همیشه و هیچ وقت درموردش استفاده میکنم

خیلی وقتا تو جمع وقتی ی چیزو بلد نبود ضایعش کردم

جلوی دیگران بهش بی احترامی کردم

قدر زحماتش را نمیدونم

برای کارهایی ک برام میکنه ازش تشکر نمیکنم

همیشه با ناراحتی و تندی باهاش حرف میزنم

همدل نیستم باهاش

اونم کم داره. یه همدم یه همدل یه رفیق


تک تک چیزهای بالا جزو چیزهای روزمره زندگیمون شده نه یکبار و دوبار بلکه مرتبا. تبدیل ب جزئی از زندگیمون شده انگار


چقدر اتفاق بدیه تو زندگیش داشتن همچین زنی


دراز کشیده بودم روی مبل و فکر میکردم. چشمام بسته بود

صدای پای دخترک میامد ک داره میاد پایین

چشمامو باز نکردم

اومد بالای سرم فکر کرد خوابم

رفت پتوی خودش را آورد انداخت روم

بعد رفت بالشت خودش را آورد گذاشت زیر سرم

پتو و بالشت را صاف کرد و مطمین شد که دستامم زیر پتو باشه.

وقتی درست کرد کامل سرش را آورد نزدیک

گونه ام را بوسید

آروم دست کشید روی موهام و خوند : لالالالایی لالالالایی

چند باری خوند و گفت پیش پیش پیش

آروم دوباره رفت و آروم در را بست


دخترک من. تک تک مهربانی هات. کشیدن پتو روم با عشق که حواست باشه جایی از بدنم بیرون پتو نمانده باشه

بوسه ی خواب

دست کشیدنت روی موهام

چقدر خوبه که هستی برام.


---------------------------------------------------------------------------------------------------

دیوونه میکنی همه را با سوال پرسیدن های فراوونت

میگی حباب توی آبه و اهی هم توی آبه پس آیا ماهی از حباب درست شده

بهت میگم نه و باز میپرسی پس ماهی چجور درست شده

و سوال پشت سوال

مامان من قبل از اینکه تو دل تو باشم کجا بودم؟؟ تو دل کس دیگه ای بودم مثلا خاله؟؟؟

خدا کجاست؟ خدا چ رنگیه؟

مگه خدا چقدر بزرگه ک همه تو بغلش جا میشن؟ حتی باباعلی تپلو هم تو بغلش جا میشه؟ پس دستای خدا خیلی درازه؟؟

خدا زن هست یا آقا؟ گر زن هست آیا شوهر هم داره؟؟

ما چجور درست شدیم؟

مرغ و ماهی و بقیه حیوان ها چجور درست شدن؟


و یه حافظه ی فوق العاده نمدونم این دختر اینجوره یا همه بچه ها؟؟؟؟


از یه سریال یه تکه هایی نه کامل . از قسمت دومش دید

دیشب قسمت بیستمش بود که ما دوباره دیدیم . گفت: مامان یادمه تو این سریاله یه زنه بود که عروس بود . عروسه این مرده بود و این مرده داماد بود. بعد بردش تو زیرزمین در زیرزمین را بست بعد منفجرش کرد بعد همه جا سوخت. و

همه سریالو تعریف کرد برام

و سوال بسیار پرتکرارش در تمام فیلم هایی که میبینه: کدوم آدم خوبه کدوم بده این خوبه؟ این بده؟؟ یک سره داره این سوالو میپرسه :|




دیروز نوشت :

نمیدونم اصلا ارزش داره یا نه
وقتی ب این فکر میکنم به در فلاکس به سوئیچی ک گم کردم ب وقتی که گفتی " مریم خانم سوئیچی ک گم کردی پرسیدم گفتن صدهزارتومنه" به رفتارت حرفات
اره منم خوب نیستم رفتارم بده. ب این چیزا ک فکر میکنم میگم ارزش نداره
ولی وقتی فکر میکنم ک خب من چکار کردم برا بهتر شدن شرایط . فکر میکنم ب زن و شوهری . میگم ارزششو داره

خلاصه نمیدونم
ولی ب ی چیزی مطمئنم. اینکه واسه تو نمیکنم.
واسه خودم میکنم
واسه اینکه دلم ی خانواده شاد میخاد

.


الان نیمه شب


تولد برگزار شد خوشحال بودم

ولی ی چیزی رو مطمئنم و اون اینکه غم ناشناخته ی بعدش

 بیشتر

 عمیق تر و 

واقعی تر 

از اون دو سه ساعت شادی بود.


طبعا باید تعریف کنم. البته خیلی خسته ام

از دیروز هماهنگی ها را انجام دادم وسایل مورد نیاز را خریدم

از از صبح مشغول پخت کیک و شیرینی و اماده کردن وسایل


ساعت 5 رفتم 

علی هم ی ماموریت غیرمنتظره براش پیش اومد و من نتونستم اون برنامه ی دونفره مون را اجرا کنم برا تولدش

اول کمی تزئین کردم و منتظر بقیه با دخترک شدیم.

در بدو ورود با شربت ابلیموی خنک ک از صبح تو فریزر گذاشته بودم پذیرایی کردم و با ی مدل کیک های تک نفره ک با ساندویچ ساز درست کرده بودم

بعد از گذشت یک ساعت و بازی بچه ها و حرف زدن ماها با برش های خربزه ک از قبل اماده کرده بودم و سلفون پیچ کرده بودم پذیرایی کردم از مهمان ها

ساعت 8 بود ک علی رسید

فشفشه ابشاری گذاشته بودم توی خیابون جلوی در رستوران براش روشن کردم و با دخترک از وسطش رد شدن.

کیک را گرفتیم و رفتیم پیش بقیه بعد تبریکات و عکس و اینا کیک را برش زدم و همراه قهوه و شیرکاکائو برای مهمانها سرو کردم. بعدش مرغ سوخاری برای شام

تا 9 اونجا بودیم دیگه 9 جمع کردیم وسایل و تولد تمام شد

علی خوشش اومده بود و راضی بود

درسته ک ب تولد دو نفره ک اولش ترتیب دیده بودم نرسید و اخریم میهمان در اخرین ساعت حضور بود. ولی مثبت نگاه میکنم و بلاخره ماموریت پیش میاد

خوب بود و خوش گذشت




میگم دخترک برام دعا کن
میگه دعا کن برا چکار؟
- دعا کن عاقبت بخیر بشیم
- یعنی دعا کنم پلیس بشی
- خخخخ اره همون
- چرا آتش نشان نمیشی. من آتش نشان بیشتر دوس دارم
- خب باشه اونم میشم
- پس دعا کنم چی
- عاقبتمان به خیر شود.

دوشب بعد
میگه : من تورو خیلی دوست دارم ببین انقدر (انگشت هاش را میاره بشماره) یکی دوتا چهارتا نههههه تا.
بعد میگه: تورو قد دنیای چاق دوست دارم
خودش میخنده خخخخخخ. یعنی میخاست بگه بیشتر از دنیا دوست دارم. میگه اندازه دنیای چاق. خخخخخخ

گرگ شدم بابا علی شکمش تپل و نرمه میشه روش خوابید


میگه ب نظرت من با کی ازدواج میکنم
میگم خودت چی فکر میکنی میگه با اهورا
میگم بداخلاقه
میگه پس با کسری
میگه کسایی ک ازدواج میکنن لبای همدیگه رو بوس میکنن
تو و بابا لبای همو بوس میکنید

ما چجور درست شدیم ماهی چجور درست شده با کف درست شده
خانم و اقا ازدواج  اها یعنی ی نی نی میپزن میزارن تو دل


جالبه

دخترک را اوردم کلاس زبان. منتظر نشستم یه خانوم مسنی هست کمی اون طرف تر نشسته داره با منشی حرف میزنه

میگه از دخترش خبر نداره.

دخترش ی بچه داشته ک از شوهرش جدا میشه. ب خاطر یکی دیگه. و قید همه چی رو میزنه بچه را میزاره پیش مادرش و خودش میره با اون و ازدواج میکنه و کلا با خانواده اش قط ارتباط میکنه. وقتی که بچه اش 3 سالش بوده. همه چیزو ول میکنه میره

الان مادرش میگفت به دامادم میگم زن بگیر دامادم قبول نمیکنه

میگفت دامادم میاد پیشمون میاد بچه اش را میبینه و باهامون هست و خوبه 

چقدر از دامادش تعریف کرد ک چقدر خوبه چقدر زنشو دوست داشته 

دامادش پسر خواهرش بود

ولی خبری از دخترش نداشت فقط میدونست ک دخترش تو همین شهر زندگی میکنه

میگه دامادم ماشین خرید کرد ب نام دخترم. و دخترم ماشینو برداشت و رفت . هرچی جدید میامد براش میخرید. خیلی دوسش داشت

میگه دامادم جدا نمیشد قبول نمیکرد اخرش وکالت میگیره دختره


میگه دوستاش نشستن زیرپاش بهش گفتن شوهرت پول نداره از خودش ی خونه برات بخره هنوز خونه مامانت اینا زیرزمینشون زندگی میکنید


حالا نوه اش را اورده بود کلاس زبان 

میگه دخترم همه چیش کامل بود درس خونده ارشد شاگرد اول اشپزی خونه داری محبت  نمیدونم چی شد نمیدونم چی شد دخترم از این رو ب اون رو شد

بغض کرده حرف میزنه. از نامردی های دخترش در حق خانواده اش و در حق دامادش میگه

گفت دخترم از همه چی گذشت از خانواده اش از بچه اش از شوهرش از همه فامیل و دوست و اقوام


چند شب پیش:


شب موقع خواب تاریک
میگم س  از نحوه صدا کردن اسمش حسمو میفهمه
میگه داری گریه میکنی
میگم نه
میگه پس چرا ناراحتی
ادامه میده
اگر دلت گرفته بود اشکال نداره میتونی بلند بلند گریه کنی و من پیشتم و بزار اصلن باباعلی هم بیدار بشه، قربون شکل نازت برم
همینجوری ک داره حرف میزنه اروم دست میکشه رو صورتم؛ و ادامه میده
تو بعضی وقتا دلت برا خودتم تنگ میشه.
اینکه از کجا میفهمه دلم برا خودم تنگ میشه را نمیدونم.

بعد خودش میره تو فکر
میگه: داری پیر میشی؟
میگم نه عزیزم
میگه چرا چشمات داره پیر میشه
بغض میکنه ادامه میده: اگر تو پیر بشی بعد من دیگه مامان ندارم
میگم نگران نباش تا وقتی تو نخای پیر نمیشم

دخترکوچولوی من ؛ طناب ؛ که جلوی افتادنم را میگیری .
میدونی من دوست دارم کار کنم و با اولین پولی ک سود برام حساب میشه برات مواد بخرم و تندیس دستت را درست کنم. تا هروقت ک دلم خواست بتونم دستای کوچولوت را بگیرم تو دستم
و دوست دارم برات ی پیراهن صورتی دخترونه ی دامن پف پفی پر از تور بخرم
من پولایی ک خودم ب دست بیارم جمع میکنم و قول میدم بهت ک ی روز از اون لباسایی ک دوست داری و دوست دارم برات بخرم


میدونی بعضی وقتا حالم ازت بهم میخوره
از اینکه بشینم جلوت حرف بزنیم از اینکه نگات کنم. رومو برمیگردونم نبینمت
بغضم ترکید جلوی مامور پارک. وقتی گفت روی چمن ها نشینید، وایسادم جلوش با بغض و گریه ای که نمیشد جلوشو بگیرم بهش
گفتم یکساعته دنبال جا پارکیم حالا نمیخام رو سنگ بشینم چون باسنم درد میگیره میتونی بیا با برانکارد ببرم
نگام کرد بامکث و اروم گفت باشه بشین. رفت
اگر اخلاقت زبونت بهتر از این میبود؛چقدر همه چیز فرق میکرد.

مامانم برام زردالو اورده

سعد اباد درخت زردالو داره

زردالوهای تازه رسیده و نشسته همینجوری مستقیم از درخت ادم بخوره. از تولید ب مصرف خخخخخخ

باید ی بار دیگه برم بقیه درختاشم ببینم

مثلا شاید توت داشته باشه

یا مث باغ گلستان انجیر داشته باشه

 

زردالو= الوزرد

دوس دارم بگم زردالو خخخخخ


خانومه تو گروه پیام داد ک دلم بچه میخاد بچه دوم و داره اقدام میکنه

گفت بی بی چک زده مثبت بوده ولی شک داره باردار باشه ولی علایم بارداری هم داره

همه گفتن دیگه شک چرا برو آز بده و سونو مثبت بوده دیگه

رفته آز داده

منفی بوده. میگه داغونم داغون

بی بی چک اشتباه نشون داده و باردار نبوده

.

پ. ن : بی بی چک کاش اشتباه نشون میداد


اومده تو آشپزخونه میگه ( یادم نیست ی سوالی پرسید)

خندیدم بهش گفتم از اون یکی زنت بپرس

خیلی جدی میگه : من اگر بخام ی زن دیگه بگیرم اول به زن خودم میگم. بعدش طلاقش میدم بره پی زندگیش. بعدش میرم با یکی دیگه. اینجور نیستم ک خیانت کنم به زنم.

مسخره بازی میکنم و بحثو عوض میکنم.


مستیم بدان حد که ره خانه ندانیم.


خواب بد دیدم
میان تعقیب و گریز و فرار از ادم قاتل و نجات خانواده ام خصوصا مامانم ک میفته و پاش در میره و فداکاری من ک ببریدش تا من مشغولش کنم این قاتل روانی .
از خواب میپرم
میرم نزدیکش اروم دم گوشش میگم خواب بد دیدم.
هیچ عکس العملی نداره فکر میکنم خوابه یهو ت میخوره میفهمم بیداره
میگم تو بیداری و هیچکاری نکردی و خودتو بخاب زدی
روشو میکنه بهم میخنده
عصبانی میشم
دستشو میاره بغلم کنه
دور میشم
میگه خب ببخشید نشد خابالو بودم
تکرار میکنم : تو شنیدی چی گفتم و هیچ کاری نکردی
میگه خب الان میکنم
تقلا میکنه بیاد نزدیک
اما دیگه نه چشمام باز میشه واسه دیدنش نه بالشتی ک تو بغلمه رها میشه
بازم میگه ببخشید و بازهم تلاشهاش نافرجامه برا بغل کردنم
میگم محبت باید از تو قلب آدم بجوشه نه اینکه من بگم و تو بکنی، محبت بود همون موقع ک اومدم دم گوشت گفتم خواب بد دیدم میامدی طرفم نه اینکه خودتو بخواب بزنی تا خودم بگم بیداری و هیچ کاری نمیکنی، محبت باید خود بخود از تو قلب آدم بجوشه
میگه من دوستت دارم مریم
تکرار میکنه اسممو مریم مریم مریم ببین بیا گفتم دیگه ببخشید ببخشید
سکوتم و سکوتم و سکوت
میبینه ک هرکار میکنه بیفایده است
میگه صبحانه درست کنم باهم بخوریم
میگم نع
میگه پس درست میکنم هروقت خواستی بخور
بلند میشه و میره تو آشپزخونه

مثل مورچه ای ک یک متر از دیواری را میره بالا و یهو یکی دو تا قطره روغن میریزه و دیوار لیز میشه و دو متر می افته پایین.


اوایل ک میاوردمش دانشگاه میگفتم میخام برم پیش استادم دکتر فلانی
با تهجب میگفت یعنی استدت آمپول داره دکتره؟؟
و براش توضیح میدادم ک نه اون دکتر امپول نیست
چندباری هم ک همراه من ب جاهای علمی اومده دیده که منو صدا زدن خانم دکتر

دیشب یهو وسط ی سریال ک داشتیم میدیدم ذوق زده شد و انگار چیز جدیدی کشف کرده مثل ارشمیدس
 یهو گفت آها مامان من دکتر ستاره هاست دکتر ماه دکتر شهاب سنگ

زدم زیر خنده بهش میگم چی میگی
میگه مامان دکتر تلوزیونم هستی یا مثلا دکتر مبل و پرده (به دروربرش تو خونه نگاه میکرد)
گفتم نه اونا نه
گفت آها فقط دکتر ماه و کره زمین و ستاره هایی
:))))))

برنامه ماه گرفت
گوشیم را دادم دستش بهش گفتم ازم عکس بگیر حرف نزن و جلو هم نیا وقتی دارم سخنرانی میکنم، گفت کاش منم میتونستم سخنرانی کنم کنم گفتم بزرگ بشی میکنی
این عکس گرفتن و حرف نزدن و چندبار تکرار کردم ک حتما عمل کنه
رفتم برا سخنرانی . تمام شد. برگشتیم خونه
خودش و باباش تعریف کردند ک دوتا دختر نشسته بودند پشت دخترک و داشتند حرف میزدند، دخترک برمیگرده بهشون میگه ببینید این مامان منه داره سخنرانی میکنه، وقتی داره سخنرانی میکنه حرف نزنید ، تازه ببینید اینم عکساشه ک ازش گرفتم

میگم دخترک دعا کن مشتری اپلاسیون برام زیاد بیاد تا پولدار بشیم
و براش توضیح میدم اپلاسیون پول میگیرم
و باهم تازه رفته بودیم موم زیتون خریدیم
میگه باشه خدااااا مشتری اپلاسیون برا مامانم زیاد بیاد، فقط بعضی وقتا ک تهرانه مشتری نیاد، ولی از تهران ک برگشت مشتری ها بیان
ی مشتری اومده دخترک ذوق کرده در گوشم میگه مامان بگو زیتونه پول باید زیاد بده
(فکر نمیکردم انقدر دقت کنه ک حتی نوع موم رو بفهمه)


از وقتی یادمه این مرده یک نمونه فرد مهربان خانواده دوست تو اقوام معرفی میشد یه مرد با اخلاق و مهربون
با همه بچه ها رابطه خوبی داره حتی با دخترک من
حتی با من وقتی کوچیک بودم
برای دانشگاه قبول شدنم بهم پول هدیه داد
از نظر کاری هم با اینکه پدرش وضع خوبی داشت ولی خودش از صفر شروع کرد الان کارخونه داره و خونه و ماشین خارجی و
وقتی ک ازدواج کرد میگفت زن خوبی پیدا کردم
همیشه هم تو محافل فامیلی رابطه ی خوبی پر از احترام باهم داشتند
یه دختر 8 ساله داره ک خیلی همیشه بهش میرسید
برای زنش ماشین خرید و زنش را تشویق میکرد دنبال علایقش بره کلاس موسیقی و رقص و
خونه شون تو یه برج 30  یا 40 طبقه است یادمه ی بار زنش میگفت خونه اجاره کردیم طبقه ی چهلم
یکی ازش پرسید شما ک خونه دارید چرا اجاره
خندید گفت اره خونمون تو همون برج هست طبقه اولش ولی من چون طبقه بالا دوست داشتم اقامون واحدمون را اجاره داد و اون بالایی رو اجاره کردیم
یادمه اومدم خونه اینو برا علی تعریف کردم ک ببین چقدر شوهرش دوسش داره

دیشب طی یک خبر بسیار غیرمنتظره شنیدم جدا شدن
نه فقط من بلکه هرکس خبر را شنید چند ثانیه شوکه شد و مات
مگه میشه آخه اینا ک فوق العاده بودن.
اره شد
حالا شنیدم ک زن مشغول ب کار شده تو ی ارایشگاه ک پول دربیاره برای خودش و بچه اش
از شوهرش خواسته دختره پیشش بمونه و شوهرش قبول کرده و دختره را داده به زنش

شنیدم ک مادرشوهر سبب طلاقش شده. همونطور ک سبب طلاق دوتا عروس دیگه اش هم شد. از بس ک بهشون فحش میداد و بدوبیراه میگفت و توهین میکرد. یه زن مریض ک خودش را مالک پسراش میدونه. و انقدر در گوش پسراش خوند ک زندگیهاشونو نابود کرد. و اجازه نمیده پسر کوچیکش هم ازدواج کنه. میگه بره دوست بشه ولی ازدواج نکنه با کسی. میگع پسرای من هردختری را بخان باید داشته باشن حتی چندتا همزمان ولی نباید ازدواج کنن باهاشون

نمیدونم وقتی یه مردی زنی را دوست داشته باشه. چقدر پشتیبانش میشه حتی درمقابل مادرش درحالیکه مقصره

نتیجه: ظاهر رو قضاوت نکنید شاید بهت زده بشید از جریانات واقعی
 


 

خیلی جالبه نظرسنجی گذاشته تو پیجش ک اگر ب گذشته برگردید چی رو تو زندگیتون تغییر میدید یا انجام نمیدید
ب غیر از کسایی ک راضی بودن و چیزی رو تغیر نمیدادن بقیه حول چندتا مسئله بود فقط:
1. ازدواج نمیکردم با این فرد. بچه دار نمیشدم
2. این رشته تحصیلی رو انتخاب نمیکردم (اکثرا به اجبار خانواده رفته بودن یه رشته تحصیلی خاصی)
3. کار بهتری انتخاب میکردم
4. مهاجرت میکردم از ایران
5.تفریح میکردم و ازاد بودم بدون نگرانی قضاوت دیگران کارایی ک دوست داشتم میکردم و در بند محدودیت ها نبودم
5. پای کسی ک همو دوست داشتیم می ایستادم

ی نکته جالبی ک درمورد ازدواج این بود ک هم کسانی ک سنتی ازدواج کرده بودند ابراز پشیمانی میکردند
هم کسانی ک ب اصطلاح خودشون با عشقشون ازدواج کرده بودن ابراز پشیمانی میکردند
نتیجه = کلا خود ازدواج میره زیر سوال چه با ی فرد معمولی چه با کسی ک ادم عاشقشه


 

دو هفته پیش :

 

خونه را جارو برقی کشیدم خواب بود
بیدار شد
گفت پس شام با من
با تکه های کوچیک مرغ داخل فریزر شام خوشمزه ای درست کرد
.
صبح جمعه از خواب بیدار شدم، دخترک را با ماساژ و مهربونی از خواب بیدار کرد
صبحانه را تا خواب بودم اماده کرده بود؛ مثل هر روز


 

 

ی پسره خیلی خوشگل و خوش تیپ تو شبکه پویا دیده
میگه مامانم من دلم میخاد با این ازدواج کنم

 

تلوزیون داشت ی کارتون نشون میداد من فقط صداشو میشنیدم
یهو ی صدای بامزه اومد برگشتم نگاه کردم ی مار خیلی بزرگ بود با تهجب گفتم عه این ماره
گفت اره ینی تو نمیفهمی تو ک بزرگی تو ک درس میخ نی ینی نمیفهمی این ماره منم میفهمم تو ک بزرگتری از من


خودتو بیارتوی من تو جونم پوستم نامدمدندتدکد

کلیپ های رقص میذاشتیم با هم میرقصیدیم ب ی کلیپی رسیدیم زن و شوهر باهم میرقصیدن . یهو برگشته بهم میگه : مامان تولدت کی هست؟ میخام از این شوهرا برات هدیه بخرم ک باهات برقصه اینحوری بچرخونتت. اصن اگر خواستی دوتا از این شوهرا میخرم

 

مامانم اینا اومدن خونمون برا عید
دخترک از پولاش عیدی داد ب همه
اخرش مامانم یه پولی اورد به دخترک گفت بیا اینم عیدی تو
دخترک گفت : نه نه بزار تو کیفت تو ک سید نیستی نباید عیدی بدی. من و بابام سید هستیم عیدی میدیم خخخخخخخخخخ

قدیما پیش اومد حرف از اسم شده بود بهش گفته بودم اسم دختر دیانا دوست دارم
تازگی ها چند روزه میگه اسممو دوست ندارم عوض کن
امروز بهش گفتم چرا اسمتو دوست نداری چه اسمی دوست داری پس
گفت اسممو بزار دینا (به دیانا میگه دینا)
گفت تو اسم دینا رو دوست داری پس منم اسم دینا رو دوست دارم اسممو بزار دینا ک دوست داشته باشی
مقاومتی نمیکنم دروغ هم نمیخام بهش بگم پس بهش گفتم اره دیانا دوست دارم ولی اسم تورو . هم دوست دارم اینم قشنگه.


برای گفتن من ، شعر هم به گل مانده 

نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده 
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا 
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده 
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست 
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست 
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم 
هر لحظه ، هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست 
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم 
 هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست 
 دیریست که از خانه خرابان جهانم 
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم 
 هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست 
 روبروی تو کی ام من یه اسیر سر سپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار اینه مرده 

.

اردلان سرفراز


سلام خانه جان

عجب حس تعلقی ست به تو. خانه ی من. تو تمام مرا از بری

دلم یک دل سیر نوشتن میخواهد برایت

بنویسم و بنویسم و بنویسم برایت

از خواب بدی ک دیشب دیدم. که دخترک در رودخانه ای در حال غرق شدن است و با حال پریشان بیدار شدنم

از چیزهای خوبم هم بگویم . بگویم که امروز دخترک را صدا زدم و در جوابم گفت : " بله قربونت برم الان میام نازگلم" . و من حظ دنیا را بردم

ولی این هم بگویم برایت ک حس گوسفند بودن دارم خانه جانم. قدردان نباشم و ناشکری کنم و نعمت هایم را نبینم . ولی ب تو ک میتوانم بگویم. چه کنم این حس من است نمیتوانم بگویم نیست یا به حسم بگویم برو گمشو. خب حسمه میفهمی خانه جان

میدانی ، دلمشغولی ها که زیاد باشد آدم از خودش باز میماند

ولی یک روز یکهو به مشابه آن مردی میشویم که چند لحظه با مکث ب تصویر خودمان در آینه نگاه می اندازیم

شاید هم در دلمان بپرسیم : هی جانم خوبی؟؟؟

این چیستان بی جواب بر در و دیوار میپیچد صدای هیس هیس

میدانی گفته ام بارها که چقدر دوست دارم بغلت کنم

سرم روی پاییت باشد به من بخندی و حالم خوب باشد و حالت از نوشته هایم خوب باشد

برایت از آرزوهای بزرگم، نه از رویاهایم بگویم. چشمانمان را ببندیم و با کلاف های رنگارنگ زندگی ببافیم

دلم چقدر میخواهدت. و چقدر خوب که دارمت که مختص ب منی منحصر ب من و من هرچه در ذهن و دلم باشد روان میشد روی دیوارها و شاید هم گاهی سقفت

تو نبودی من کجا این درددل های پر شده را خالی میکردم آخر. تا دلم آرام گیرد

دلم هم که بگیرد روانه ات میشوم. تو همیشگیه منی پایدار و همیشه

تو تنها ماوای امن منی.  خانه جان من تورا نداشتم چه میکردم.


  

 

دوباره اومد پیشم. بهش گفتم اون پسره ک میخواستت چی شد. هست هنوز. گفت اره هست بهم گفته : خدا منو (پسره رو) دوست داشته ک شوهرت فوت کرده تا تو مال من بشی
بهش گفتم چرا خب روی خوش نشونش نمیدی
گفت: این ی کاسه ای زیر نیم کاسه اشه. وگرنه کی باور میکنه 30 سال منتظر من بمونه درحالیکه شوهر و بچه داشتم.  این جای کارش میلنگه
میگه شوهرم غذا براش خیلی اهمیت داشت
بهش میگم برای همه مردها غذا خیلی مهمه
میگه نه والا شوهرخواهرهام اینجور نیستن. شوهر من ب همه چیز اهمیت میداد الا به من
میگه : بعد از این همه سال زندگی تازه این یکی دو سال اخر داشتیم خوب زندگی میکردیم
میگه: رو همه چیزم حساس بود حتی نمیذاشت ی توری بپوشم. وقتی ی بار پوشیدم باهام کلی دعوا کرد وقتی جوون بودیم. ولی حالا 2 ماه قبل از مردنش رفت خودش برای چند دست ست لباس زیر رنگ های مختلف و مدلهای مختلف خریده بود. ولی نموند ک ببینه پوشیدمشون

سالهایی ک از دستش رفتند.
از دست هردوشون.


دایی ام صدام میکنه میگه : مریم من خیلی وقتها به تو فکر میکنم. فکر میکنم باید طوری بشه که تو به چیزهایی ک استحقاقشو داری برسی
میگم : ممنون حس خوبیه آدم بفهمه یکی بهش فکر میکنه.
و دور میشم. فکر میکنم به حرفش. فکر میکنه من کی ام ؟؟
واقعا استحقاق چیو دارم؟؟؟
استحقاق چه چیزی رو دارم؟؟؟

چیزی به ذهنم نمیرسه
 


میخواستم ماشین رو پارک دوبل کنم یه ماشین از جلو اومد ایستاد تا من پارک کنم. ی جای کوچیک بود و دو طرفم ماشین پارک بود. کنار پیاده رو مغازه ها ک فروشنده ها اومده بودند بیرون و لب جدول نشسته بودند. همشون نگاهشون افتاد ب من ک تصمیم داشتم اونجا پارک کنم. خلاصه زیر سنگینی نگاه ده تا مردی ک منتظر بودند ی سوتی بدم تا بزنند زیر خنده پوزخند گوشه لبشون نشان از همین بود. خلاصه با دو فرمون تونستم پارک کنم.
پوزخند گوشه لب مردهای لب پیاده رو خشکید
سرشون رو چرخوندند و ب اطراف مشغول شدند
ماشینی ک جلو منتظر ایستاده بود اومد از کنارم رد شد
ی خانواده تو ماشین نشسته بودند آقای جوان راننده کنارم ترمز زد و گفت خانم آفرین عالی پارک کردی. گفتم مرسی
خانمهای توی ماشین داشتند لبخند میزدند
راستش رو بگم مث خر ذوق کردم

.

عصبانی شده خیلی زیاد میخاد هرچی دم دستشه رو پرت کنه
یه آینه داشت ک از زنعمو هدیه گرفته بود دورش دالبر بود. اینه اش زیر پای کارگرها شکست و خیلی غصه دار شد. و خاله بهش قول داد ی اینه براش میخره. اینه رو خریده بود ولی دورش دالبر نبود. و از این عصبانی بود.
تلفن بغلش بود با عصبانیت فراوان تلفن رو گرفت ک پرت کنه. بهش گفتم دختر اگر تلفن رو پرت کنی تلفن میشکنه و تو باید هرچییییی پول توی قلکت جمع کردی بیاری بدی ب اقاجون تا برای خونشون تلفن بخره
با مکث نگاهم کرد. فکر کردم نفهمیده چی گفتم . دوباره تکرار کردم. میخای پرت کنی پرت کن اما تلفن میشکنه و تو باید تماااام پولهای قلکت رو بدی اقاجون تا تلفن بخرن. و دیگه هیچ پولی برای خودت نمیمونه حتی ی پول
با حالت غصه دار نگام کرد گفت: ولی من پولهای قلکم رو برای تو نگه داشتم ک چیز برات بخرم
- برای من !!!! چرا من ؟؟؟!!!!
- میخواستم بدم بهت بری برای خودت ی ماشین بخری

عصبانیه و ناراحتم از عصبانیتش. میخندم و میگیرمش تو بغلم
انقدر این دختر تو حرفها توجه داره و یادش میمونه. که از مدتها پیش یادشه من چی میخام با اینکه اصلا بهش نگفتم لای حرفام با علی شنیده و برنامه ریخته پولاشو جمع کنه. و دقیقا حواسش خیلی جمه تا کسی بهش پول میده تندی میندازه تو قلکش
نگفت برای خودش چیزی بخره دوچرخه یا چیزهایی ک دوست داره
آخ آخ چقدر ادم یکیو میخاد که اینجوری دوستش داشته باشه. همینجور غیرمنتظره و عاشقانه


267

- Do yoau think Mother will like him?

- If she sees you're happy, I'm sure she will.

- You really believe that?

-  Have you ever known your mother to like anyone aside from her children?

- She likes you.

- I'm not so sure about that.  there's something I wanted to tell you. Something I should have told you long ago.  So.    

now that you've seen more of the world,  you've learned how complicated things can be, people can be.  The Lannisters and the Martells have hated each other for years, but you've fallen in love with Trystane. It was an accident, really.  I mean, what were the chances?

You happen to fall in love with the man. you were assigned to marry?

 

My point is.  we don't choose whom we love.   well. it's beyond our control. I sound like an idiot.


- No, you don't.

- What I'm trying to say  and failing to say--

- I know what you're trying to say.

- No, I'm afraid you don't.

- I know.  About you and Mother. I think a part of me always knew. And I'm glad. I'm glad that you're my father.

Myrcella?

2-67


   

  من فکر میکنم زنهایی که خیلی به خونه شون میرسند همه جای خونه رو تمیز میکنند و همه چیزو مرتب و منظم میکنند ؛ به خودشون هم میرسند رژ قرمز میزنند ؛ کدبانو گری میکنند شام نهار ب موقع اماده میکنند ؛ چارقاچ گری میکنند و.

دو گروهند: یا خیلییی شادند یا خیلیییی غمگین

پ.ن : من واقعا نمیدونم این علاقه ی وافر ب زدن رژ قرمز تو این دو گروه از کجا میاد. نمیدونم ؛ فقط عمل میکنم



منتظرم چراغ قرمز بشه تا بتونم از خیابون رد بشم. یه گروه هم از اون سمت دارن میان این طرف خیابون. نگاهم میافته ب دست یکی از دخترهایی که داره از خیابون رد میشه. آستین مانتوش کوتاه . دستش پیداست
میخندید. نگاهم گیر کرده بود روی دستش. از عرض خیابان عبور کرد. از عرض خیابان عبور کردم. همچنان نگاهم میچرخید روی دستش.

خیلی مرتب و منظمه به خودش رسیده. یه کمی آرایش داره. موهاشو از دو طرف بافته و به حالت قشنگی کنار سرش جمع کرده. میگفت دوتا دختر دارم یکی ۹ ساله یکی ۵ ساله. موبایلش زنگ خورد. نمیتونست گوشی رو دست بگیره برای همین زد رو اسپیکر صدای مردونه ای از اون طرف خظ شنیده شد:

- سلاااااااااااااااااااااامممممم خانوووووووووووم خووووووشگلممممم. چطوری همسرم
- سلام فدات شم خوبم
- عزیزدلم من میرم ابزار رو از خونه مامانم بردارم. بعد بیام دنبالت خانووم نازم
- باشه فدات شم منم آخرای کارمه
- خسته نباشی فدای دستات بشم عزیزم. منم میام دنبالت قربونت برم
- باشه فدات شم منم تا بیای اماده شدم
- قربووووون چشمات برم فعلا
- فدات شم

تماس تموم شد. تا دقایقی در حیرت این طرز حرف زدنشون بودم.
انقدر این مکالمه برام عجیب بود. مرگ من اگر یه کلمه اشو زیادی نوشته باشم. یعنی هر جمله ای که این مرد میگفت با یک پسوند عاشقانه همراه بود. هر جمله اش
حس کردم دوست دارمم مرده الان اینجا بودم میرفتم بهش میدادم :| حسمه دیگه خب بدون سانسور
مکالمه ای بود که به دو دقیقه هم نرسید.
وسط مکالمه هر لحظه منتظر بودم خانومه بگه : عهههه عزیزم صدا رو اسپیکره حالا بعدا بهت زنگ میزنم.
یا منتظر بودم بزنه زیر خنده یا یه حس خجالت از این همه عشق بازی کلامی شوهرش جلوی یه غریبه
به اون خانوووووم خوشگلش نگاه کردم. خیلی عادی و طبیعی بود. انگار یه چیز خیلی عادیه. انگار یه چیز خیلی عادی رخ داده یه چیز همیشگی
خدافزی میکنیم. سوار ماشین میشم. هنوز اون صدای مردونه با اون لحن جذاب صحبت کردنش توی گوشمه. با خودم حرف میزنم
- دیدی چجوری باهاش حرف زد
- بازهم ظاهرو دیدی
- خب حداقل ظاهرش که خوبه. ما که ظاهرمونم خوب نیست
- خب تو آخه از کجا میدونی. این مرده لابد هفتاد قلم کثافت کاری داره یا هرچی . پس قضاوت نکن
- آره نمیدونم. فقط اینو میدونم شیفته حرف زدنش شدم
- اگه بقیه چیزاش بد باشه چی
- من ک از بقیه چیزاش خبر ندارم
- ویترین میبینی
- آره ویترین میبینم.چقدر مگه ویترین داشتم. همون کوچه تاریکه بودم همیشه. پس خفه شو و حالا تو منو قضاوت نکن

 

و اینگونه اون یکی مریم درون خفه می شود

 میدونستید من دوتا مریم درون دارم ک خیلی وقتا باهم بحث میکنن


برای گفتن من ، شعر هم به گل مانده 

نمانده عمری و صد ها سخن به دل مانده 
صدا که مرهم فریاد بود زخم مرا 
به پیش زخم عظیم دلم خجل مانده 
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست 
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست 
سر گرم به خود زخم زدن در همه عمرم 
هر لحظه ، هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست 
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم 
 هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست 
 دیریست که از خانه خرابان جهانم 
بر سقف فرو ریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم 
 هر چند که تا منزل تو ، فاصله ای نیست 
 روبروی تو کی ام من یه اسیر سر سپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار اینه مرده 

ای که نزدیکی مثل من ،‌ به من اما خیلی دوری
 خوب نگاه کن تا ببینی ، چهره ی درد و صبوری

.

اردلان سرفراز


هزاران چیز میاد واسه نوشتن و میره. میاد میره هی نمینویسم  مهم ها گم نشن لابلای شلوغی

یه موقع هایی بعضی از پست ها هستند ک وقتی مینویسمشون پیش خودم میگم انقدر مهمه ک نمیخام تا مدتها چیزی بیاد روش و قدیمیش کنه و از نظر بندازتش. اون پستها همیشه مهم میمونند فقط لابلای شلوغی گم میشن.

امشب دوست داشتم سلامی هم بکنیم ب خدا و ازش بپرسم هی حواست هست ب زندگی من یا نه؟ حالیته چی میگم ؟ نخند دهه . نه حالیت نیست

ناراحتم عصبانی ام از کی ؟ از خودت اره از خودت فقط . دوست دارم مسئولیت هیچی رو نپذیرم و بگم داری چیکار میکنی ک هرچی شد تو کردی ک الان داری چیکار میکنی با زندگی من. هی با تواما میشنوی یا کری؟؟؟

اره ناراحتم عصبانی و تو مقصری تو کردی

من برخلاف دستورات تو عمل میکنم. و تو برخلاف خواسته های من. لج میکنی با من؟؟؟ مگه بچه ای ؟؟  لج نکن باهام . باهام راه بیا .

خوشحالی داری بدی؟؟؟؟؟

 

عادی ام . فقط واسه اینکه عادت کردم. همین

میخواستم اون روانشناسه رو بنویسم ماجرای اون قلبه که میخ اخرو حتی در هم بیاری قلب فرو میریزه و ویران میشه. قلبی ک جای سالم روش نیست

چقدر نوشته های این پست میتونست طولانی تر باشه.

بعدا نوشت :عجیب بود . چیزی ننوشته بودم واسه عنوان این پست یهو دستم رفت بی اراده تو قسمت عنوان. انگار یکی دستمو گرفت و تایپ کرد.


 ژینا دوست دختر سابق شادمهر دوباره با شوهر سابقش رجوع کرد و پیجش پر از نمایشیه از خوشبختی و جالبه ک این دقیقا حس میشه ک همش نمایشه .شادمهرم ک رفته سفر ی جایی شبیه بهشته.

اگر بخام سخت نگیرم و اصل قضیه رو کلا زیر سوال نبرم. دو روزه دارم ب ملاکهای ازدواج فکر میکنم. و ب این نتایج رسیدم:  پولدار باشه رقصنده باشه. مهارت داشتع باشه.
الکی هم نگید پول خوشبختی نمیاره. چرا اتفاقا برا خوشبختی پول لازمه
اون رقصنده بودنم یعنی کارش این باشه شاااااید این مورد بتونه جایگزین بشه با موزیسین حرفه ای بودن مثل شادمهر (نه کمتر)
اون دوتای اول واسه اینکه زندگی رو شاد و زیبا و پر هیجان میکنه (3 تاش مهمه: شاد زیبا پرهیجان). سومی هم واسه تداوم زندگی و محکم شدن طناب پیوند لازمه
اینم پیوست اضافه میشه: فیزیکم بلد باشه. خب اینم مهمه. واسه دید و نگاهیه ک فیزیک میده و اثری تو افراد میزاره.

همینا بسه.سفارش بدیم بسازن خخخخخخخخ همزمانم باید باشه . لازم و کافی.

عشق مشقم کشکه . اینا باشه عشقم یواش یواش ظهور میکنه . البته قبلا گفته بودم تو ی پست ک تو ی نظرسنجی هم کسایی ک سنتی و با شناخت ازدواج کرده بودند ناراضی و پشیمان بودند هم کسثایی ک با عشق . اینا ک گفتم باشه کافیه

 

نکته نوشت: ولی در کل همتون یه مشت آشغالید ک زن رو واسه کردن و کلفتی میخواهید.


  

بهت گفتم تو وبلاگم واست مینویسم گاهی. شاید بعدترها زنده بودم ارشیوش رو دادم خوندی بفهمی چقدر ب قلب من خنجر زدی. حالا راحت میتونم بهت بگم اره حس مسئولیت پذیری یا هرچی ندارم اره ندارم. همیشه من مقصر نبودم. تو هم مقصر بودی .
یهو بی مقدمه حرفمون شروع شد بیشتر من حرف زدم و تو گوش دادی. اولش نمیخاستی گوش بدی.

گفتی دیگه چکار کنم این همه کار کردم. تو خودت خیلی خوبی خیلی محبت میکنی؟؟؟؟؟؟

گفتم درمورد من ک اره قبلا میکردم محبت اما حالا نمیتونم دیگه واقعا واقعا نمیتونم نه اینکه نخوام . میخام ولی نمیتونم پس باید تو ده برابر قبل تلاش کنی و درمورد اینکه چکار کردی . چکار کردی بگو؟ اینکه روزی 3   4 ساعت میری سرکار واسه من نیست مجرد هم بودی میرفتی.

گفتی صبحا برات صبحونه درست میکنم. این محبت نیست. کمکت میکنم تو همه چیز

گفتم اره هست ولی ی بار ب نونی ک اورده بودی دست زدم تندی گفتی دست نزن نون خودمه
گفتی اره ببخشید من اونجا اشتباه کردم

گفتم محبت هم بکنی دیگه مثل قبل نمیشینه تو قلبم . چون پر از زخمش کردی جای سالم نداره. یه کمی هم اگر ی روز خوب باشی باهام تو 24 ساعت بعدش خودت خرابش میکنی با یه حرف بد با یه توهین یه تحقیر یه دعوا اذیتم میکنی. محبت بخای بکنی ک بشینه تو دلم باید ده برابر قبل تلاش کنی و اگر خرابش کنی از نقطه صفر هم من عقب تر میرم. میشم منفی. و دوباره باید خیلی بیشتر تلاش کنی. مثل گاو نومن شیرده ای محبتم بکنی خودت خرابش میکنی

میگه ولی من زنمو خیلی دوست دارم
میگم مشکل همینه دیگه تو یه مردی با تفکرات سنتی هستی ک فکر میکنی ادم باید زن و بچش رو دوست بدارد و زنتو دوست داری حالا اکرم و اعظم و شهین و مهین هم زنت بودن بازهم دوستشون داشتی چون تو زنت رو دوست داری. تو همیشه میگی *من زنم رو دوست دارم*. نمیگی من *مریم* رو دوست دارم. دوست داشتنت وقتی درسته ک این مریم رو حتی اگر زنت نبود تو خیابون میدیدیش بازهم دوستش داشتی. نه صرف اینکه زنته. برفرض هم ک مریم رو دوست داشته باشی اصلا صرف نظر از اینکه زنت هست یا نه. یه جمله ای هست میگه .

 " اگر عاشق کسی هستی بهش نگو متاسفم. " . میدونی ینی چی . ینی وقتی عاشق کسی هستی انقدر اون آدم برات مهمه ک هرگز ناراحتش نمیکنی که بعدش بخای بگی متاسفم ببخشید.
اینکه قلبم کی باهات صاف بشه رو نمیدونم چقدر طول بکشه

میگی : عزیزم صافی بزاری صاف نمیشه ؟
منم میخندم ولی بازهم بهت تاکید میکنم حرفامو جدی بگیری
میگم اون موقع قبلا من این همه نامه برات نوشتم ولی تو جدی نمیگرفتی فکر میکردی زندگیه دیگه میگذره. نامه ها روببین تا یادت بیاد چقدر از تنهایی هام برات گفتم اون موقع که ی دختر 21 ساله بودم و چقدر راحت میتونستی ب دستم بیاری. حالا جدی بگیر . نمیدونم دیگه چی باید بگم ک جدی بگیری حرفامو و بدونی چقدر مهمه. و اینو باور کنی ک ما فقط زیر سقف هستیم همین و زندگی نمیکنیم باهم . این راه سخت و طولانیه تو مردش هستی یا نه ؟؟ تو باید خیلی تلاش کنی و خسته نشی برا جبران همه خنجرهایی ک فرووکردی تو قلبم.
میگی : میدونی همین خیلی خوبه ک میای بهم میگی این حرفارو

میدونی ، منم میدونم هر از گاهی یهو باز شدن درددلم برات خوبه .اما واقعیتش اینکه اطمینان ندارم. و میدونم فقط در حد حرف زدنه ک تلاشمو کرده باشم و بهت اخطار داده باشم ک بعدا مدیون خودم نشم. و میدونم ک همین تغیرات بیشتر از یک هفته دوام نمیاره و دوباره همه حرفامون یادت میره

صبح روز بعد:
نخود و لوبیا خیس کردم گوشت هم اماده گذاشتم ابگوشت نهار درست کنم. صبح عجیب خوابم میاد و با اینکه شب زود خوابیدم اما هرکار میکنم چشمام باز نمیشه برا بار گذاشتن آبگوشت
اروم صدام میزنه : من ابگوشت رو باز گذاشتم سیب زمینی و پیاز هم بهش کردم
میره سرکار. ساعت 12 هست ک زنگ میزنه : سلام عزیزم خوبی. من دارم میرم فروشگاه چیزی لازم داری بگو بخرم. لیست چیزای مورد نیاز خونه رو پیامک کن.
فعلا ک یادشه

 


- انگار دارم یه تیکه گوشت رو می ک ن م
- خب وقتی میکنی یعنی خودت همینو میخای

دارم آگاهی پیدا میکنم نسبت ب تغیرات رفتارم با بودن نفر سوم یا نبودنش. و دارم ب جاهای خوبی میرسم. قبلا به خاطر حس گناه عذاب وجدان یا هرچی. همیشه خودمو مقید میکردم. خودمو مقید میکردم به مطابق میل همسر رفتار کردن. هرچی اون بخاد. هروقت بخاد . هرچی بگه. انگار ی صدایی ک صدای خودم بود . بهم میگقت. باید هرکاری اون میگه بکنی . تو مجبوری . تو وظیفته تو باااااید . تو باید ب حرفش گوش بدی باید هرکاری میگه بکنی (نه فقط   بلکه همه چی) و.
و حالا
حس آزادی دارم. حالا وایمیسم و میگم نهههه. و کوتاه نمیام. و حس مجبور بودنم ندارم و حس اینکه حقمه باید مثل گوسفند مطیع باشم ندارم. حالا ی حس آزادی خوبی دارم ک خیلی دوسش دارم و خیلی برام با ارزشه

ولی برای تاکید : همتون یه مشت آشغالید ک زن رو واسه کردن و کلفتی میخواهید.


دیشب تو گروه دعوا شد

ی ادمی بود خیلی بی تربیت. بعد اومدن ب من چیز گفتن ک این استاد هست و مقاله داره و المانه و چیزی بهش نگی ی موقع. نمیدونم راست گفتن یا دروغ ولی ی چیزی رو خوب میدونم

درخت هرچی بارش بیشتر باشه سر ب زیر تره

100 تا مقاله هم ادم داشته باشه ولی بی تربیت باشه ب هیچ دردی نمیخوره.

مینویسم برای خودم یادم بمونه غرور ادمو نگیره. بقیه رو از بالا دیدن ادم بهش دچار نشه. مسخره کردن و توهین کردن دیگران ب سبب علم بیشتر ادم بهش دچار نشه. 

یادم نره برفرض محال ی چیزی شدم اگر کسی ی سوال ساده پرسید مسخره اش نکنم تحقیرش نکنم. این سواد نیست این خود بیسوادی محضه.

.

دیشب خواب شادمهرو دیدم خخخخ خواب دیدم اومده تهران من برا دیدنش میرم اما فکر میکنم اخه اونو ب من چکار اخه برم ببینمش ک چی بشه . بعد میرم سوار بی ارتی بشم برگردم ترمینال ک یهو منو میبینه تو چشمام نگاه میکنه و دستمو میگیره میکشه با خودش میبره. عاقا ی حس خوبی بود ک نگو. فقط از خواب پریدم نفهمیدم کجا برد منو. ولی ای حس خوبی بود ک منو اومد از تو ایستگاه پیدا کرد دستمو گرفت برد .

داشتم با ی خانومی چت میکردم درمورد محصولات ارایشیشون. اخرش گفتم ممنون پیجتون رو نگاه میکنم. برام نوشت درخدمتم. و استیکر قلب فرستاد❤❤

 


 فرار میکنم از این موقعیت
تلاش های مصر و مکررش برای بوسیدن
و همزمان زمزمه های "خیلی دوستت دارم"

نه طاقت ماندن دارم و نه پای رفتن
نه اینجا
نه آنجا

معجزه لازم دارم

تو قرار بود معجزه کنی واسم، معجزه ای به اندازه ی بزرگیت
پس چرا بدتر کردی

      

دیگه نمیتونم حتی ببوسمش
یه چیز خیلی کوچیک
یا شایدم بزرگ
متاسفم
واسه انقدر بد بودنم
واسه قدرتو ندونستن
به خدا نمیدونم باید چکار کنم
خیلی متاسفم واسه همه چیز
واسه بودنم تو زندگیت
.
جهان من آشوب است.


انقدر ذهنم پر از چیزهای مختلفه که هیچکدوم مجالی برای بروز پیدا نمیکنند
فقط همون توی ذهنم رو سروکول هم میلولند.
فقط یه سوال دارم. دیمن چجوری خودشو off کرد؟ یادم رفته قبلنا بلد بودم
یادم رفته چجور باید off شد

پ ن: چقدر علی خوبه. چقدر یه زن شه ی بد اخلاق و کثیف رو تحمل میکنه و هیچی نمیگه
قدر نمیدونم بعد بدتر سرم میاد

ناگفته های دخترک جمع شده زیاد شده:

 

  امادای بودیم ک دستم برید . اولش هول شد وقتی دید بعد اون یکی دستم رو گرفت تو دستش بهم گفت : مریم ب من نگاه کن ب من نگاه کن، نگران نباش خوب میشی
(و این پروسه چندیدن بار تکرار میشود) دقیق دقیق کاریو کرد و حرفیو زد ک وقتی خودش زخمی میشه من بهش میزنم.
بعدم نگران بود ک رانندگی بلد نیست . پس چجور منو برسونه دکتر . و کلی مراقبم بود
.
ی خانومی جای بد مسیری منتظر تاکسی بود ک تاکسی نداره من سوارش کردم موقع پیاده شدن اومد پول بده ک قبول نکردم . دخترک گفت : عه مامان مامان از خانومه پول بگیر . پولدار میشه خونه میخره ها

بهش میگم بابا تنهاست بریم خونه زودتر میگه : بابا تنهاست اما قدرتمنده
بهش میگم خب اخه تنها باشه میره زن میگیره ها.
قبول میکنه و میریم خونه. تا از در میریم تو به باباش میگه : تو ک قدرتمندی میتونی تنها بمونی پس زن هم نگیر
.
سوار تاکسی شدیم اومدم پول بدم راننده گفت قابل نداره. دخترک تندی میگه :  پول نده پولدار بشی
.
مامانم کباب خریده بود ولی کم بود زشت بود دیگه علی رو صدا نزدیم. وسط غذا یهو موبایل خودشو برداشته زنگ زده به باباش میگه: بابا بیا بالا کباب خریدیم بخوری. مامان جون میگه بیا بالا
همه سر سفره غذاها گیر کرد تو گلوهامون
.
از بیرون اومدیم ی پیتزا سفارش دادیم اوردیم پایین . میگه : مامان بگیم ب مامان جون و هم بیان بخورن. اخه اونا هروقت ی غذا دارن میگن ما بخوریم پس حالا ک ما غذا داریم بگیم اونا بیان باهامون بخورن.
و شخصا همه رو دعوت کرد.
.

میگه : به بابا بگو ک مامان و بچه ملکه ان ؛ بابا پادشاهه . پادشاه باید ب حرف ملکه گوش بده
و ادامه میده : بهش بگو ادم وقتی بچه داره ب قولش عمل میکنه دعواش نمیکنه نق نمیزنه سرش بهش اجازه میده و براش چیز میخره

منو صدا میکنه : ملکه پرنسس عزیز دلمی نفس منی

رفتم حمام . یهو صدام میکنه مرررریم اون لباس هایی ک دوست نداری بده بیرون
میگم باشه
بعد میگه مرررریم خواستی از حمام بیای بیرون صدام کن
میخام بیام بیرون صداش میکنم : بیا حوله مو بده
میاد حوله مو میده میگه بفرررماااااایییید .
میام بیرون با چیز جالبی مواجه میشم
این دختر رفته سراغ کند لباسای من و دقیق لباس زیر کامل (اونی ک خودش دوست داره) زیرپیراهن بلوز و شلوار برام اماده کرده
محکم بغلش میکنم
کمکم میکنه لباسام رو بپوشم
و خیلی تاکید میکنه ک حتما همینا رو بپوشم
حالا میفهمم چرا گفت لباسایی ک نمیخام بدم بیرون چون رفته بود سر کمد لباسام
دقیقا کارهایی رو کرد ک وقتی خودش میره حمام من میکنم
حرفهای خودم رفتار خودم
بچه ها عجب مقلدان ماهری اند

بودن این دختر خوبه
وقتی میدونه من چه غذایی رو دوست دارم
چه رنگیو دوست دارم (حتی اینم میدونه ک من قبلا ی رنگ دیگه دوست داشتم)
چه اهنگهایی دوست دارم
چه فیلم ها و سریال هایی دوست دارم
چه لباسیو دوست دارم

خوشم میاد میدونه خوشم میاد چون ازش این انتظار رو ندارم و فکر نمیکنم انقدر دقیق باشه و یادش بمونه چیزهای مورد علاقه ام.

ولی ادم یکیو میخاد .
آدم یکیو میخاد که بلدش باشه

بهش میگم : دختر دلم گرفته
میگه الان بهت میگم چرا. واسه اینکه تو اهنگ غمگین گوش میدی
میدوه میره سر گوشی اهنگ رو عوض میکنه ی اهنگ شاد میزاره و جلوم شروع میکنه ب رقصیدن
میگه: ببین حالا شاد شدی

رفتیم کتابخونه ثبت نام کردیم ی اتاقی داشت مخصوص بچه ها رفتیم نشستیم و چندتایی کتاب خوندیم. خیلی خوشحال شدی ذوقی کرده بودی میگفتی بازم بیایم
همش هم دنبال کتابهای ماه و ستاره ها بودی

سوال میپرسع : مامااان تو چون درس میخونی بلدی قصه هم بگی


مسابقه  مساقبه
پرواز    پرباز
هرفعلی ک اولش نمی داره :   نیی  neidonam
کمربند ایملی
هراپیما
 


حرف که زیاد باشد و.

می شود پستی خالی

.

ظهر نوشت به همان تاریخ ساعت 14:

    

کاش میتونستم یه نویسنده بشم

یا یه نقاش

یه شاعر

یا یه فیلمساز

یا یه آهنگساز

و.

بعد میتونستم حرفهایی که نمیشه و نمیتونم بزنم رو درست کنم

توی یه داستان یا یه شعر یا روی بوم یا تو یه کلیپ و فیلم یا تو یه آهنگ مثل کریستف

اما وقتی آدم نتونه بگه

بعد ؛ لال میشه و میچرخه دور خودش

میتونستم مثل بزرگ علوی یه کتاب بنویسم مثل چشمهایش یا نقاشی جیغ رو بکشم یا اهنگ سکرت گاردن رو بسازم ، یا کلیپی از یه دنیای بزرگ شلوغ اما خالی بسازم از عبور آدمها از همدیگه. و یه جایی زمین خوردنشون .

و الان هیچکاری نمیتونم بکنم. و خیلی سخته برام. الان اون اپیزود زمین خورده ام که زانوها زخمی میشه.

.

سهمم چیزی به جز باران نبود، این همه تنهایی ام آسان نبود

شراب کهنه ام ، دلیل مستی ام. 

دنیای دلگیر یا آشوب؟!!

.


دوباره برگشتم به این دیوونه خونه

.

نوشته ی جا مانده از 16 آذر عصر:

مثل این باباهایی میمونی ک بچه زمین خورده سرش شکسته ؛ یکی هم باباهع  میزنه توسرش ک چرا زمین خوردی
بهت میگم پام زخم شده و فکر میکنم عفونت کرده . دعوام میکنی ک چرا مواظب نبودم و.
و همین میشع ک سعی میکنم حرف کوتاه کنم و تلفن زودتر خاتمه پیدا کنه.


هنوز تو این فازه که من یه شوهری بکنم ب جای باباش ک رقص مثل شوهرش سوسن بلد باشه. میگه شوهر سوسنی بکن(یعنی مثل شوهر سوسن). مامانم بهش میگه اگر من چندتا نوه داشتم مثلا 4  5 تا تو لوس نمیشدی عزیزکرده نمیشدی. بعد میگه خب الان ک من هستم پس مامان یه چندتا شوهر دیگم بکنه تا چندتا بچه داشته باشه و تو چندتا نوه
(یعنی فکر میکرد که با یک شوهر میشه فقط یه بچه داشت. نمیدونم چرا این فکرو میکرد درحالیکه معنی خواهر برادر رو بلده)
شب اومدیم پایین یه کمی حرف زدیم موقع خواب . بعد:
میگه: یکی که دوست داشته اسمشو بگو
فکر میکنم
باز میگه اسم یکیو ک دوست داشته بگو دیگه
میگم مثلا پارسا
میگه خب ببین پارسا دوست نداشته برا همین باهات ازدواج نکرد و تو با بابا علی ازدواج کردی که دوست نداره

اخر نفهمیدیم پارسا دوستمون داشته یا نداشته
.
11 روز گذشت. هیچ مکالمه ی مشابهی نداشتیم یهوی بعد 11 روز . شب موقع خواب :
مامان میخاستی با پارسا ازدواج کنی. اخر خب چرا ازدواج نکردی؟؟؟
و با تعجب ب قیافه بهت زده من نگاه میکنه. بعد این روزها خیلی عجیب بود برام ی مکالمه ساده و بی اهمیت رو یادش مونده بود
هیچی نمیگم بحث رو عوض میکنم کلا یادش بره
.
تو خیلی مهربونی گل گلی من
نیدلینگ کردم اومدیم مهمونی عمو دیدیم زن دایی ها هم هستند
نتیجه این شد ک من برم تو اتاق اصلن منو نبینند
موقع شام ک میخاستند بیان طبقه بالا رفتم تو اتاق.
شام تو اتاق خوردم و اونجا بودم. همش میامدی بهم سر میزدی
بعد شام اومدی گریه کنان. میگفتی قلبت شکسته 10 تا چون صورتم اینطور شده. گفتی بی من کیک نمیخوری
اومدی ی بشقاب دستت بود. توش سه تا البالو بود. گفتی کیکت رو خوردی اما الوهاش رو نخوردی برا من اوردی. من میدونستم تو چقدر زیاد البالوها رو دوست داری. گفتی اوردم تو بخوری. گفتم بیا باهم میخوریم خیلی خوشحال شدی. باهم خوردیم
فکر کردی من کیک نخوردم یکمی بعد دوباره با ی بشقاب کیک اومدی نمیدونستی کیک خوردم.
بعدا فهمیدم رفته بودی به کسی ک کیک میزاره گفته بودی بازم بهت کیک بده و اوردی برای من
.
خیلی دوست داره صورتشو و لپشو بماله ب صورتم
از وقتی نیدلینگ کردم نمیتونه و انگار ک در عذابه
همش میگه میخام خودمو بمالم ب صورتت نمیتونم
امروز صبح از خواب بیدار شد کمی ک گذشت ی راه حل ب ذهنش رسیو گفت مامان البوم عکسا رو بیار
البوم رو اوردم
خودشو میمالید به عکسهام☺

سه روز از اون اخرین باری ک از قضیه ازدواج و پارسا حرف زو گذشت
امروز یهو موقع بازی کردن با فکر میگه: مامان تو خودت میخاستی با پارسا ازدواج کنی یا با علی آقا؟؟

هیچی نمیگم یادش بره

رسما به غلط کردن افتادم چ گیری کردیما  


حکم دل است، که مشکل است
حکم دل است، که باختم همیشه است
حکم دل است، که رفتن مشکل است
حکم دل است، که صورتم خیس است
حکم دل است، که دو دستم در هم است

راست میگه ها
حکم دل نبود ، انقدر نمیباختم.
ارزششو داشت ولی؛
دلم برای دلم میسوزه.

نمیدونم چجوری میتونم دست بکشم رو موهاش، دستاشو بگیرم، نازش کنم، دلمو
نمیدونم چجوری

ی شب تو خوابگاه تا4 شب مریم حیدرزاده گوش میدادم زیر پتو با هنزفری
امشب دوست داشتم علیرضا قربانی گوش بدم
دوبیت شعری که از عصر رژه میرن تو سرم
بخونه وباهاش زمزمه کنم.
دوست داشتم یه معجون بود یه معجون عجیب بود
چکارمیکرد؟
خودمم نمیدونم
میخوردی بعد همه چیز ب طرز عجیبی خوب میشد
خوب یعنی چی؟
نمیدونم
من
چه قشنگ میریزه پایین.

هنوز تو این فازه که من یه شوهری بکنم ب جای باباش ک رقص مثل شوهرش سوسن بلد باشه. میگه شوهر سوسنی بکن(یعنی مثل شوهر سوسن). مامانم بهش میگه اگر من چندتا نوه داشتم مثلا 4  5 تا تو لوس نمیشدی عزیزکرده نمیشدی. بعد میگه خب الان ک من هستم پس مامان یه چندتا شوهر دیگم بکنه تا چندتا بچه داشته باشه و تو چندتا نوه
(یعنی فکر میکرد که با یک شوهر میشه فقط یه بچه داشت. نمیدونم چرا این فکرو میکرد درحالیکه معنی خواهر برادر رو بلده)
شب اومدیم پایین یه کمی حرف زدیم موقع خواب . بعد:
میگه: یکی که دوست داشته اسمشو بگو
فکر میکنم
باز میگه اسم یکیو ک دوست داشته بگو دیگه
میگم مثلا پارسا
میگه خب ببین پارسا دوست نداشته برا همین باهات ازدواج نکرد و تو با بابا علی ازدواج کردی که دوست نداره

اخر نفهمیدیم پارسا دوستمون داشته یا نداشته
.
11 روز گذشت. هیچ مکالمه ی مشابهی نداشتیم یهوی بعد 11 روز . شب موقع خواب :
مامان میخاستی با پارسا ازدواج کنی. اخر خب چرا ازدواج نکردی؟؟؟
و با تعجب ب قیافه بهت زده من نگاه میکنه. بعد این روزها خیلی عجیب بود برام ی مکالمه ساده و بی اهمیت رو یادش مونده بود
هیچی نمیگم بحث رو عوض میکنم کلا یادش بره
.
تو خیلی مهربونی گل گلی من
نیدلینگ کردم اومدیم مهمونی عمو دیدیم زن دایی ها هم هستند
نتیجه این شد ک من برم تو اتاق اصلن منو نبینند
موقع شام ک میخاستند بیان طبقه بالا رفتم تو اتاق.
شام تو اتاق خوردم و اونجا بودم. همش میامدی بهم سر میزدی
بعد شام اومدی گریه کنان. میگفتی قلبت شکسته 10 تا چون صورتم اینطور شده. گفتی بی من کیک نمیخوری
اومدی ی بشقاب دستت بود. توش سه تا البالو بود. گفتی کیکت رو خوردی اما الوهاش رو نخوردی برا من اوردی. من میدونستم تو چقدر زیاد البالوها رو دوست داری. گفتی اوردم تو بخوری. گفتم بیا باهم میخوریم خیلی خوشحال شدی. باهم خوردیم
فکر کردی من کیک نخوردم یکمی بعد دوباره با ی بشقاب کیک اومدی نمیدونستی کیک خوردم.
بعدا فهمیدم رفته بودی به کسی ک کیک میزاره گفته بودی بازم بهت کیک بده و اوردی برای من
.
خیلی دوست داره صورتشو و لپشو بماله ب صورتم
از وقتی نیدلینگ کردم نمیتونه و انگار ک در عذابه
همش میگه میخام خودمو بمالم ب صورتت نمیتونم
امروز صبح از خواب بیدار شد کمی ک گذشت ی راه حل ب ذهنش رسیو گفت مامان البوم عکسا رو بیار
البوم رو اوردم
خودشو میمالید به عکسهام☺

سه روز از اون اخرین باری ک از قضیه ازدواج و پارسا حرف زو گذشت
امروز یهو موقع بازی کردن با فکر میگه: مامان تو خودت میخاستی با پارسا ازدواج کنی یا با علی آقا؟؟

هیچی نمیگم یادش بره

رسما به غلط کردن افتادم چ گیری کردیما  

با دخترک
میگم ب نظرت کی موهامو بافته؟
میگه : .
اسم افراد خانواده رو اول میاره (مامان جون خاله اقاجون علی اقا خودت) بعد چندتایی اعضای فایل و خودمو میگه و هی تو فکره
هرکدومو میگه میگم نه
اخرش دیگه اسم نمیگه با یه جمله شرح میده
ی جواب متفاوت میده میگه : کسی که دوستت داره موهاتو بافته
درواقع به طرز هنرمندانه ای پاسخ رو گفت
میخندم . میگه خببب حالا ک درست گفتم اسمشو خودت بگو
.
یه کارت دست گرفته اومده جلو
میگه : مریم ایا شما با علی اقا حاضرید ازدواج کنید؟
میگم بله
میگه : علی آقا آیا شما در خانه دعوا نمیکنید؟
 و ادامه میده : آیا شما همه ی کارهای خانه را انجام میدهید و غذا بپزید و جارو کنید
درواقع یه صحنه از عقد دخترخاله رو دید ک روبروی هم ایستادن از این حرفا میزنن. خودش خلاقیتم ب خرج داد ساخت برا مارو


زندگی در مدار دل می چرخد
زندگی بر مدار دل می چرخد

ظهر نوشت های یک ذهن آشفته :

تمرکز که ندارم پریشان حال که باشم پناه میبرم به یک صفحه سفید. دلم مینوازد و انگشتانم میرقصند.
زندگی بر مدار دل باشد یعنی چه؟
یعنی به هرسازی که دل بزند میرقصم. یعنی هرچه دل بگوید همه میشود. زندگی بر مدار دل باشد یعنی حال دل که خوب باشد. همه چیز خوب است. حال دل که خوب نباشد. هیچ چیز خوب نیست. در حالت لوکال زندگی متاثر از دل است. یعنی جز به جز کوچولو کوچولو به دل مربوط می شود.

زندگی در مدار دل باشد یعنی چه؟
یعنی مثل یک منظومه دوتایی ستاره مادر دل است و ستاره ی همدم زندگی.
ستاره مادر به ستاره همدم نور میدهد گرما میدهد روشنایی میبخشد و آن است که تعیین میکند فاصله را سرعت چرخش را و شکل مدار را. یعنی یک خدای مطلق است. (زیادی گفتم ولی تعبیر کمترش رو پیدا نکردم چی بگم). مثل یک پادشاه. زندگی هم میچرخد گاهی پشت به دل گاهی رو ب دل گاهی شب است و گاهی روز. زندگی برای خودش جریان دارد. یعنی زندگی جریان دارد ولی در حالت کلی دل سایه روی آن می اندازد. درحالت گلوبال متاثر از ستاره ی مادر.

این دوجمله با هم فرق دارند حالا؟
اره فرق دارند ولی نمیدونم چجور فرقشون رو بگم.
گفتم دیگه . پس هم گلوبال شد هم لوکال. شت باید رید بهش پس.

کمی بعدا نوشت : عجیب اثر دارد حتی چند خطی نوشتن. در مودب و دست به سینه نشستن افکارم


حکم دل است، که مشکل است
حکم دل است، که باختم همیشه است
حکم دل است، که رفتن مشکل است
حکم دل است، که صورتم خیس است
حکم دل است، که دو دستم در هم است

راست میگه ها
حکم دل نبود ، انقدر نمیباختم.
ارزششو داشت ولی؛
دلم برای دلم میسوزه.

نمیدونم چجوری میتونم دست بکشم رو موهاش، دستاشو بگیرم، نازش کنم، دلمو
نمیدونم چجوری


ی شب تو خوابگاه تا4 شب مریم حیدرزاده گوش میدادم زیر پتو با هنزفری
امشب دوست داشتم علیرضا قربانی گوش بدم
دوبیت شعری که از عصر رژه میرن تو سرم
بخونه وباهاش زمزمه کنم.
دوست داشتم یه معجون بود یه معجون عجیب بود
چکارمیکرد؟
خودمم نمیدونم
میخوردی بعد همه چیز ب طرز عجیبی خوب میشد
خوب یعنی چی؟
نمیدونم
من
خخخ جالبه ؛ چه قشنگ میریزه پایین اشکام.



وقتی اومد تو اتاق بوی عطرش فضا رو پر کرد.
زیبا بود
قشنگ لباس پوشیده بود و یه روسری کرم رنگ کاملا هماهنگ با مانتو و شلوارش
موهای قشنگی داشت. که بسته بود پشت سرش
بدنش مثل برف سفید بود
قشنگ حرف میزد. خیلی با ادب بود
تمیز بود
اندامش خوب بود. از معدود نی بود که جز به جز ویژگی های اندامیش خوب بود. (نکته مهمش اینجا بود که اصلا خودشو قبول نداشت و همش صحبت از عمل های زیبایی مختلف میکرد. و وقتی من از اندامش تعریف کردم فکر میکرد دروغ میگم. اخرش  به جون خودم براش قسم خوردم که بدونه راست میگم و واقعا همه چیزش خوبه)
اومده بود اپلاسیون
متولد 72 بود و 19 سالش بود ک ازدواج کرده بود. یه پسر7 ساله و یه دختر 3 ساله داشت. میگفت "با شوهرم فامیل بودیم از بچگی عاشق هم بودیم و همدیگه رو می خواستیم. 8 سالی میشه ک از عروسیمون میگذره."
حالا نگران و آشفته بود از دعوای هر شب شوهرش.
به جدایی فکر میکرد. به نظر میامد مص. و یه چیز دیگه هم ب نظر میامد. اینکه هنوز شوهرشو دوست داره. فقط میخاد براش ارزش قائل باشه بفهمه آدم مهم زندگی شوهرشه. تا پای رفتنش سست بشه.
کمی ک دیر شد به شدت مضطرب و پریشان شد. تمام بدن بلوریش یخ کرد. میترسید که شوهرش برسه خونه و ببینه این خونه نیست. و بازهم بهونه جدید برای دعوا راه بندازه

 همزمان هردو باهم یه چیز میگفتیم وقتی داشتیم با دوستش حرف میزدیم : تنها (فقط) مردی که زنش رو خیلیی دوست داشته باشه
اروم میخندیم. و تاکید میکنیم رو کلمه *خیلییی* و سرمون ب نشانه تایید بیشتر ت میدیدم
.

چرا چی میشه که از اونجا از اون عشق، به اینجا میرسن آدما؟؟؟
واقعا چی میشه؟
چرا کسیو نمیبینم که تو زندگی متاهلیش خوب و خوش باشه؟
چرا؟

به گلشون آب نمیدن نور نمیخوره خاکشو عوض نمیکنن کود نمیدن پاش.


4 سال پیش بود تقریبا از تو یه جنگل کوچیک نزدیک شیرگاه. یکی از همراهانمون یه حون پیدا کرد. ی حون بزرگ بود.گنده ی حونا بود

به اندازه مشت بسته ام

با خودمون اوردیمش. 

باهامون غریبی میکرد. 

نزدیکش که میشدیم میرفت تو لاکش. احساس خطر میکرد سریع قایم میشد.

گفتیم ببریمش به یه محیط اشنا. حرفای خوب بهش بزنیم. گولش بزنیم فکر کنه هنوز تو جنگله. گذاشتیمش تو گلدون بزرگ وسط حیاط خاکش رو نمدار کردیم. براش برگ سبز انداختیم روی خاک.

دوست میشد باهامون کمتر غریبی میکرد. میامد از لاکش بیرون نگاهمون میکرد. دیگه قایم نمیشد تو لاک ولی غمگین بود انگار. بعضی روزا هم نمیدیدمش. حیاط رو میگشتیم کلی میدیدم رفته یه جایی دور از دسترس. زیر لبه ی گلدونها قایم شده. و جاهای دیگه

نمیدونم چرا اخه از اون خاک نمدار و گیاهای خوب درمیامد میرفت اروم اروم دور از دسترس قایم میشد. 

ما فکر میکردیم داریم بهش لطف میکنیم.

اخه چشه دیگه چ مرگشه چی میخاد بهتر از اینا ک ما بهش میدیم

اینجا پر از گلدونه مرتب اب میدیدم. غذا هست. ما هم ک میامدیم باهاش بازی میکردیم . دیگه چی میخای اخه. چ مرگته

روزها گذشت. همون قایم شدن ها بود اما از لاکش بیرون میامد .

بعد از مدت ها رویه اش فرق کرد دوباره هروقت مارو میدید میرفت تو لاک 

دیگه قایم نمیشد اما میرفت تو لاکش . همونجا وسط گلدون میرفت تو لاکش.

تم نمیخورد نه تی نه کاری نه حرفی . دیگه برگا رو هم نمیخورد. هرکار میکردیم از لاکش ییاد بیرون راه بره. ی نگاه میکرد تا مارو میدید دوباره میرفت تو لاک. 

یه روز دیدیم جای همیشگیش نیست. گفتم عه این باز رفته قایم شده مثل قبلنا.

همه حیاطو گشتیم همه جاهایی ک قبلا میرفت. چند روز میگشتیم

دیگه هیچ وقت پیداش نکردیم. نفهمیدیم کجا رفته. اینکه باهامون دوست شده بود. فکر کنم فهمیده بود ک ما واسه خودمون اوردیمش واسه خوادخواهی خودمون ازش استفاده میکنیم. فهمیده بود اینجا جنگل نیست. یه روز گذاشت رفت

 


10 دی

 

صبر کردم که ننویسم این روزهارو شاید تموم بشه
امروز تا عصر 3 بار دعوا کردیم
داد زدم
هلش دادم
گریه میکرد اشک میریخت رفت زیر میز نهارخوری قایم شد
ی کم بعد خودش اومد بیرون اومد بغلم کنه. گفتم از جلو چشمم دور شو
گفت میخاد پیشت باشم
گفتم فقط برو
رفت پشت اپن ک هم نزدیک باشه هم جلوی چشمم نباشه. نشست همونجا
حس میکنم وظیفمه یه کارایی رو بکنم. از رو وظیفه نه اینکه با عشق باشه.

گفت تو بهترین مامان دنیایی ولی داد هم میزنی
یه حس بدیه ادم حس کنه بچه خودشو دوست نداره
حس میکنم دوسش ندارم. دوست دارم بزنمش دوست دارم جلو چشمم نباشه

تو تاریکی تاتر یهو نگام میکنه میگه چرا گریه میکنی؟؟


1-یه روز باید رفت
یه روز باید همه چیتو بزاری و بری.


2-یه روز باید چشماتو ببندی و فقط بدویی با چشمان بسته انقدر که از پابیفتی ودیگه نتونی راه برگشتو پیدا کنی.

 


3- تا میتوانیم دوست بداریم زمانه درنگ و تردید و اما و اگر نیست. وقت تنگ است و فاصله بین بودن و نبودن بسیار اندک. انگار باید دیوانه وار دوست داشت و عاشقی کرد از بس همه چیز ب آنی وابسته است

 

1،2،3 ایهام.

 

4- 3 به یاد کشته شدگان پرواز تهران-اوکراین. آروزها امیدها هدف های بر خاک نشسته و چشمان منتظر برای همیشه


فکر میکنم به اون لحظه اصابت موشک که خلبان چکار کرد؟

مات و مبهوت بوده چند ثانیه شوک زده

ولی خودشم میفهمه کاری دیگه ازش ساخته نیست

شاید پیج میکنه تو میکروفن هواپیما و میگه: مسافرین عزیز متاسفانه یک موشک به هواپیما اصابت کرده و تا کمتر از یک دقیقه دیگه از آسمان به زمین خواهیم افتاد

و فکر میکنم اون موقع یه مامان دستای بچه اش را محکم میگیره تو چشماش نگاه میکنه و تو تکان های سخت هواپیما با لبخندی تلخ شیرین ترین دروغ رو میگه که عزیزکم نگران نباش چیزی نیست الان تموم میشه نترسیا من کنارتم. قوی هستیم با هم

15 کودک

15 کودکی که بابا یا مامانشون دستاشونو میگیرن و میگن: نگران نباش ما هستیم همینجا کنارت هیچی نمیشه عزیزکم

مرد و زنهایی که بیخیال به اطراف  دست در دست برای بار اخر همو میبوسند در گوش هم زمزمه میکنند : دوستت دارم

و بمب برخورد

 

و شاید هم سناریو چیز دیگریست

فرصتی نیست اصلا در لحظه تمام می شود. 

تنها یک چیز یک لحظه و یک آن پرمعنی ترین نگاه دنیا به عزیزانی که کنارتند 

و 

بمب برخورد

 

نمیدونم کدومش درسته. نمیدونم برای نگاه کردن به هم چقدر وقت داشتن . نمیدونم لپای کوچیک دختر کوچولوها بوسه باران شد از طرف مادر یا نه. نمیدونم پسرک ، عزیزش رو بغل کرد تو بغل هم بودن که پرواز کردن یا نه.

شاید من بودم

نه رو آسمون . هرجا رو همین زمین هرجا

خوبه که آدم فکر کنه فرصت زندگی کمه خیلی خوبه. آدمو مهربون میکنه خوش اخلاق میکنه. نهیب میزنه به آدم که هییییییی

تند نرو با اطرافیانت اونا همیشه کنارت نیستنا

باعث میشه آدم از فرصت زندگی کردنش استفاده بهتری کنه. از وقتش

مهربون ترم کرده 

شاید یه روزی تنها و تنها به اندازه یک نگاه وقت بود 

سه روزه نخوابیدم درست هرشب موقع خواب کلی عکس از جلو چشمام رد میشه ع پسرا زن و مردا بچه ها


سلام وبلاگ جانم

میدونی با ریست گوشی همه چیز پاک شد

همه برنامه هام که مهم نبود ولی میدونی

هرچی دلنوشته و روزانه نوشت بود

آرزوهایی که تو دوسال نوشته شده بودند

خاطرات کوچیک از دخترک و حرفهاش.

ترس ها و امیدهام . غم و شادی هام

هرچیزی که نوشتنش منو آروم میکرد

حس میکنم قلبم فشرده شده.

 

حالا دوست دارم سوار یه کشتی بشم و برم چند صباحی کنار سینوهه بنشینم.

بگم سینوهه جان آمدم برایم از جوانی هایت بگویی. از آن دختر ثروتنمد بگو که برای دیدنش پول قبر پدرو مادرت را دادی. از بقیه دخترها بگو از آن که قربانی دریاها شد . از آنی که همیشه به او سر میزدی. از رفت و شد ها به دربار مصر بگو بازهم برایم.

انقدر بگویی که محو حرف هایت شوم

که همه چیز را فراموش کنم

 

دلم میخواهد بگویم سینوهه جان به سربازها بگو چنان که برای تو آوردند برای من هم قلم و کاغذی بیاورند. تا هر صبح با هم بیدار شویم به نوشتن و هر غروب بنشییم کنار دریا و نوشته هایمان را برای هم بخانیم

سینوهه جان تو هم حرفهایت زیاد بود که کتابی قطور نوشتی

چقدر می توانیم حرفهایمان را بزنیم و بنویسیم برای هم

 

سینوهه جان حسودی ام میشود به تو

به تبعیدت در جزیره ای دور افتاده

 

میدانی حس میکنم نیاز به برگزاری یک سوگواری دارم برای چیزهایی که از دست دادم.

 

سینوهه جان شرایط اواخر عمرت را خریدارم

 

کاش یک حاکم مصر هم اینجا بود که مرا تبعید می کرد.

.

پ.ن : تو پست قبل من به کسی التماس نکردم. نکته همین بود که بهم گفت کمکت کردم تا به التماس کردن جلوی قاضی نیفتی

 


سه شنبه :

به خاطر نمی آورم روزگارم در گذشته ی نه چندان دور را.

حس میکنم دستام بسته است. چجور بود پس قدیما بدون نت بدون گوشی. بدون هیچ کنشی در امثال تلگرام و غیره

دلم می گیرد.

دل آدم که میگیرد : "چیزی باید باشد دل آدم را گرم کند، آدم را خوشحال کند از بودن خودِآدم. آدم را امیدوار کند به دلخوشی داشتن."

آدم دلش دست گرم می خواهد. فرقی هم نمیکند وسط گرمای ظهر یک روز تابستانی باشد.یا گرگ و میش یک روز زمستانی.

اینجاست که دیگر معضل نبودن هیچ امکاناتی برای ارتباط با بیرون آرام آرام محو می شود. آنکه باید باشد هست، دیگر چه نیازی به غیر.

و وقتی نباشد. انگار که چیزی گلوی آدم را بفشارد. از گلوی من دستاتو بردار.

.

چهارشنبه:

نمیدونم چقدر طول کشید امروز صبح که از گوشیش استفاده کردم. ولی فهمید و دعوا کرد. شارژش رو چک کرد و بسته اش رو

باید حرف بزنم و راهی ندارم. خواهش می کنم.

کاش یادت باشه و اینجا بیای

……………………………………………………………………………………….

چهارشنبه:

یه سوال دارم اگر کسی ، کسی را دوست داشته باشد. مگر متعلقات به او را هم دوست ندارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میشه جواب بدید لطفا . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مثلا آقای آ خانم ب را دوست دارد. و خانم ب فرد ج را دوست دارد (دوست یا خانواده یا حتی یک چیز مثل یه لباس) آیا آقای آ فرد ج را دوست دارد (چون حس میکنه اون کسیه که خانم ب دوسش داره.) ؟؟؟ آیا درسته؟؟ آیا اگر دوست داشت واقعی باشه این حلقه درسته؟ اگر دوست داشت واقعی نباشه پس آقای آ اصلا براش وجود فرد ج یا حتی یک چیز مثلا لباس براش اهمیتی نداره که خانم ب دوست داره یا نه؟؟؟؟؟

…………………………………………………………………………….

میگه: حتی اگر از زندگیم بری بیرون بری با هرکس خواستی زندگی کنی ، اما آه و نفرینم پشتت میمونه و زندگی خوبی نخواهی داشت. فکر میکنی من بیشعورم نفهمم. نخیر میفهمم. همش سرت تو اون موبایله

 

 

چجور توقع داره صبح دعوا کنه و شب ازم بخاد. بدون هیچ معذرت خواهی بدون هیچ دلجویی واسه حرفاش. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. میگه پاشو بیا تو اتاق من میخوام. آروم زیر لب میگم به من چه. میگه چی؟؟ . هیچی نمیگم . ولی شنیده . میگه : گفتی به من چه؟

میگم: خب من نمیخام

توهم میره هیچی نمیگه . ی سر حیاط میرم و میام میبینم رفته تو اتاق. میرم ببینم خوابه یا بیداره. اگر بیداره و بگه باز برم.

میبینم خوابه. خیالم راحت میشه

یه کمی کارا و میکنم و میرم می خوابم . این سومین شبه که برگشتم .

شب خوابیدیم. یه خواب م دیدم . خواب یه فوق العاده با جناب شوهر. عالی بود یه معاشقه تمام عیار بود. فقط معاشقه بود. فکر میکنم به آخرین باری که همچین چیزی بینمون اتفاق افتاد.

صبح شده داره بغلم میکنه. میگم : سه شب گذشت. سه شب منو بغل نکردی و الان داری بغل میکنی. میگه خب شب خوابم میبرد. میگم مگه بغل فقط واسه شبه؟ روز نمیشه بغل کرد. میگه: یادم رفت. میگم: خب این بغلو کردی بغل بعدی رفت تا چهار پنج روز دیگه. میگه: نهههه هیچی نمیگم. خودشو میماله بهم. و خیلی سریع لباساشو درمیاره. دیگه نمیپرسه.

میگه خیلی هیجانی ام. میگم: از رفتارت که هیچی مشخص نیست.

منم دلم میخواست اول صبح بعد از خواب شیرین. هرچند حرفای زشتش هنوز یادم نرفته

من نمیگم میخام اما نشونه های ریز بهش میدم مثلا در مورد نوع پوزیشن نظر میدم یا وقتی میگم چه عجله ای داری آروم پیش برو. باید بگیره وقتی نظر میدم یعنی منم میخام. ولی نمیگیره. وقتهایی هم هست خودش فکر میکنه میخام میخاد یه کار خاص بکنه که نمیذارم. و این لوپ معیوب تکرار میشه : فکر میکنه میخام میخاد تلاش کنه من نمیزارم . فکر میکنه من نمیخام هیچ کاری نمیکنه درحالیکه من میخام. و هردو مقصریم

فکر کنم کلا به این نتیجه رسیده که من هیچ وقت نمیخام و باهاش کنار اومده .

حس میکنم یه وسیله ام . یه وسیله که به واسطه من میخاد پول دربیاره، به واسطه من میخاد امیال خودش رو کنه.

 

عجیب چیز بدیست. دلخور که از علی می شوم. چشم دیدن بچه اش را هم ندارم. بدترین قسمت ماجراست. از اینکه این حس رو پیدا میکنم خودم از خودم ناراحت میشم. نمیدونم چجور با خودم کنار بیام.

 

……………………………………………………………………………………………….

جمعه:

آدمیزاد بنده ی عادت است.

یکی دو روز اول سخت بود بسیار سخت بود نداشتن یه تلفن. ولی الان که مدتی گذشته دیگه اون حس دست بسته بودن نیست. دیگه راحت ترم انگار. بدون مشغولیت فراوان . بدون گم شدن تو کانال ها و گروه ها بحث های بی فایده. بدون چرخ زدن تو اینستا. دیدی مریم میبینی هیچی فرق نمیکنه تو اینستا بری یا نری نه اطلاعاتی بهت اضافه میشه که مفید باشه برات نه کم میشه.

دوتا کار دارم فقط. چک کردن ایمیل و وبلاگ و نوشتن اینجا که سر فرصت بذارم وبلاگ.

چرا حالا نمیزارم؟ خب چون میخام ببینم چی میشه

میخام ببینم چقدر مردم دنبالم میگردن.

حالا آروم ترم

………………………………………………………………………………………….

جمعه :

فردا باید برم مرکز. نمیدونم اول زنگ بزنم یا نه نمیدونم اونجا چی در انتظارمه و امروز دلشوره بدی داشتم . و نیاز داشتم آرامش پیدا کنم. همش صلوات فرستادم.

و الان کاغذی ک نکات و حرفامو توش نوشتم چک میکنم

خدایا کمکم کن. ببخشید که فقط موقع گرفتاری یادت می کنم. و تو همیشه موقع گرفتاری های مهم بود که معجزه کردی.

راستش یه کمی هم میترسم. میترسم بیای بگی: خوبه قبول داری چقدر واست معجزه کردم

منم سرمو بندازم پایین و بگم: آره قبول دارم

و بگی: ولی قدرشناس نبودی هیچ وقت بنده خوبی نبودی . دیگه لیاقت معجزه هامو نداری

و دنیای من ویران بشه .

کاش حرف میزدی.

امروز یه خانومی کنارم نشسته بود میگفت ماها به طمع بهشت دنیامونو جهنم میکنیم

و من به این فکر کردم که هم دنیامون جهنم میشه هم بهشتمون.

……………………………………………………………………………………

امروز تو مرکز بهم گفت یه چیزی میخام بهت بگم که خیلی مهمه برا خودت و شخصیتت ارزش قایل باش شان خودتو بشناس و همیشه جوری زندگی کن که مجبوری نشی برای چیزی به کسی التماس کنی

گفت نخواستم التماس کردنتو ببینم.

فکر میکنم به حرفش . راست میگه. فکر میکنم به جاهایی که التماس کردم.

 

دکتر عتیق هم همیشه این حرفو میزد وقتی بچه‌ها برای نمره گرفتن میرفتن پیشش می‌گفت نمره میدم ولی التماس نکنید. شان یک انسان خیلی خیلی بالاتر از اینکه التماس کنه. می‌گفت در دنیا چیزی بالاتر از شان انسان وجود نداره


یه کارتونی هست به اسم "چگونه اژدهای خود را تربیت کنیم"

یه دختر و یه پسر تو کارتون هستند که هرکدوم سوار بر اژدهای خودشون دارن پرواز میکنن. دخترک داره نگاه میکنه

یهو با لبخندی شیطنت آمیز میگه: ببین چقدررررر دوسشششش دارهههههه

میگم: دوسش داره؟ چرا؟

میگه: بهش گفت از من دور نشو   (دختر و پسره ناگهان وارد یه منطقه خطرناک شده بودند پسره به دختره گفته از من دور نشو)

میگم : چرا خب گفته ازش دور نشه دختره؟

میگه: چون پسره نمیخاد دختره به خطر بیفته

میگم: عه چه جالبه

میگه: چون دوسش داره نمیخاد دختره گیر بیفته  (اسم دختره رو میگفت که من یادم نیست اسمشو . الان میگه اسمش آسریت هست)

میگم: تو اصلن از کجا میدونی دوسش داره؟

با یه نگاه عاقل اندر فلان بهم میگه: مغزم بهم میگه

 

یه کمی دیگه میگذره یه صحنه دیگه است که یه زن و شوهر بعد از سال ها که همدیگه رو گم کرده بودند پیدا میکنن.

داره کوچولو کوچولو میخنده

بهش میگم: نکنه اینا هم همو دوست دارن؟

با اطمینان میگه : آره دیگه نمیبینی دستشووو گرفتتتت . همکاری هم با هم میکنن (در بهبوهه جنگ با یه عده دیگه بودند)  و دعواشم نکرده اصن.

 

خیلی کامل و زیبا تو چند دیالوگ دوست داشتن رو تعریف کرد. نشانه هاشو گفت.

فرقی نمیکنه واقعا فرقی نمیکنه دختر 4 ساله باشی یا زن 40 ساله یا حتی 80 ساله . ایرانی باشی اروپایی باشی امریکایی باشی ژاپنی باشی واقعا هیچ فرقی نمیکنه اهل کجا باشی یا چند سالت باشه. تو همه جای دنیا و در همه سنین حرفهای دخترک 4 ساله ی من حقیقت رو نشون میده.

 


میخواستم بنویسم
خیلی چیزا یادم رفته ها چون به موقع ننوشتم
ولی باید زودتر بنویسم که
به فکر منی برام خوراکی های خوب میخری با ذوق از در میای تو و میگی اگر گفتید چی خریدم. خیلی کیف میکنم وقتایی که باهم فیلم میبینیم
و کنار هم کار میکنیم
وقتی گفتم بریم مبلا رو قیمت کردیم باهام همراه شدی 

و حالا مدام ازم تشکر میکنی واسه دمنوش و ابمیوه هایی ک برات میارم. 

.


امروز 20 بهمن 98 هست تو بعد از مدتها با من اومدی آمادای و سرسختانه خواستی ک حتما بیای. ما اومدیم رفتیم یونی و بعدش بیرون پارک و . وقتی رسیدیم داشت برف میبارید ذوق کرده بودی بی نهایت و میرقصیدی تو خیابون اما سردت شده بود
عصر رفتیم شهربازی سرپوشیده تا بازی کردی طول کشید موقع برگشت دیر شده بود کمی و هوا بسیار سرد و برف و باد میامد و ماشین نبود
میدونی واقعا یخ کرده بودی
دستامون از شدت سرما میسوخت و نمیتونستم دستاتو گرم کنم. فقط میگفتی مامان سرده سرده. ی کمی پیاده رفتیم گرم بشین شاید ی ماشینم پیدا بشه

(یاد اون شب افتادم تو 30تیر ک ناگهان برف بارید و یخ کردیم زیر برف)

به مراتب بدتر از اون شب بود
ی ماشین بلاخره ایستاد سوار شدیم. میخواستم مثل همیشه بچسبونمت روی سینم تا گرم بشی اما ی نگاه بهم کردی و ازم فاصله گرفتی
اخه من خودم رو شال و لبه پالتوم برف نشسته بود
با شک و تردید ازم پرسیدی: مامان ، من ، دعا کردم برف بیاد؟
سردت شده بود و برفی ک انقدر دوسش داشتی حالا مسبب آزارت. شک داشتی واقعا تو بودی دعا کردی یا نه
میدونی دخترک همه چیز همینجوره هر چیزی افراط یا تفریطش موجب آزاره. حتی چیزی ک دوست داشته باشی
تو ماشین بهت گفتم دخترک ب من با تو خیلی خوش گذشت
و تو از اون جمله طلایی هاتو گفتی : مامان خیلی یخ کردیم ولی عوضش خیلی خوش گذروندیم
میدونی دختر گاهی اوقات کنار خوشی ها ، ناخوشی ها هم هست ک میتونه حتی ب سبب اون خوشی ، ناخوشی پدید اومده باشه.
همیشه حواست باشه ارزششو داشت یا نه؟
ارزششو داشت ما امشب یخ کنیم تو برف؟؟؟؟ و هردو اتفاق نظر داریم که ارزششو داشت
ارههههه ارزششو داشت
حالا یه چیزی تغیر میکنه. اون چیزی ک ناخوشی بود دیگه سبب آزار نیست . حالا دیگه اون میشه یه ماجرای عادی ک ممکن بوده پیش بیاد در جریان یه سری اتفاقات خیلی خوب .

گاهی آدم تو شرایط سختی قرار میگیره یکی از چیزای خیلی مهم اینکه تو اون شرایط کی کنارته. یه موقع هایی کسی هست که از همون شرایط سخت برات بهترین خاطره رو میسازه.

دختر کوچولو امروز و امشب ما مادر دخترانه ی می داشتیم. ممنون ازت واسه انقدر خوب شروع و تمام شدن روزمون. ما امروز ی کمیییی دستامون یخ کرد ولی چیزی ک جریان اصلی رو ساخت و مهمه اینکه ماااا امروز بهمون خیلییییی خوش گذشت.

یهو سرد شد یه برفی اومد ک ب ظاهر خراب کرد. ولی چقدر خوش گذشت چقدر اصلن چسبید همون برفه، چقدر چسبید بهم همه چیز.
.
یه سری شمع داشتیم تو آمادای یاد روزی افتادم که زیر نور شمع نگات میکردم چقدر دلبر شده بودی.

گفتم سورپرایز دارم برات دختر تو برو پشت دیوار و هروقت گفتم کلیدو بزن لامپ خاموش بشه. رفتی. شمع ها رو روشن کردم و گفتم کلیدو خاموش کن و بیا. از پشت دیوار اومدی خوشحال شدی تاریک بود آهنگ گذاشته بودیم باهم رقصیدیم
یکی از شمع ها افتاد برش داشتم کج گرفتم اب ک شد گذاشتم ک سفت بشع
گفتی مامان چرا ازش اب میاد
یه جواب رومانتیک بهت دادم گفتم داره گریه میکنه
خنده هات خشک شد رو صورتت. ازم توضیح بیشتری خواستی
گفتم ببین این اسمش پارافینه وقتی داغ بشه اب میشه انگار ک گریه بکنه. ولی تو قلبش خوشحاله چون تونسته تورو خوشحال کنه
دیگه چیزی نگفت یه کمی دیگه گذشت تو تاریکی و رقص و همزمان مرتب کردن خونه
یهو خودت رفتی برقا رو روشن کردی و با جدیت تمام شمع ها رو فوت کردی بعدم از جاشون ک چسبیده بودن برشون داشتی . گرفتی تو دستت و بوسه باران کردی شمع های خاموشو
و گفتی مامان بوی شکلات میدن
این شمع ها تا اخر شب تا وقتی خواستی بخابی لای مشتت بود تو دستات بود. شب گذاشتیشون دقیقا بالاسر بالشتت
اینجور ک تو مراقب شمع هات بودی . چه خوبه همینجوری یکی مراقب آدم باشه. طاقت دیدن اشک آدمو نداشته باشه آدمو آروم کنه. اینجور آدمو سفت بگیره تو مشتش انقدر جاش امن باشه

دخترک کوچولو این نوشته هایی ک برات میمونه چه اینجا چه وبلاگ خودت. فقط خاطره ی صرف نیست. باید بری تو روح این نوشته ها

دو روز پیش 18 بهمن 98
نزدیکای ظهره و داره نقاشی میکشه . میگه مامان دیشب خواب دیدم تو و پارسا همون ک میخواستین ازدواج کنید یه جادوگر طلسمتون کرده بود من اومدم تورو نجات دادم
- عه پارسا پس چی
- نه پارسا دروغ گفته بود برا همین جادوگر طلسمتون کرده بود چون دروغ گفته بود نجاتش ندادم.
من: این حجم از یادش موندن واقعا مه (مکالمه پست یک ماه پیش  http://thememos.blog.ir/post/262 یادش بود )

کلمه های ک همچنان اشتباه میگه  و البته من کیف میکنم
فیسون  : سیفون
طقبه : طبقه
کمربند ایملی
همچنان :  یچقال و آشپقسونه
ششوار : سشوار
دارعه :  دایره
کنتلر :  خودمو کنتلر میکنم یا کنتلر تی وی
مساقبه  مسابقه

کوچولوی من جمعه 2 اسفند دندان جلو پایین سمت چپت لق شد. به هیمن زودی بزرگ شدی کوجولو خانوم


وقتی که با وجود عشق. اما عاقلانه انتخاب میکنی.

این فیلم شروع چندان جذابی نداره. اما مسیر خوبی طی میکنه به تدریج.
همه چیز خوبه ولی همش نگرانی که الانه ک همه چیز بهم بخوره یا یه اتفاق بد بیفته

شاید برای اینکه اطمینان نداری چیزای خوب و خوشحال کننده همیشگی باشه.
چیزای خوب زندگی همیشه تموم میشه

همیشه منتظری یه جا یه روزی خراب بشه؛ تموم بشه.

میبینی که تموم میشه
.

هرکدوم ی مسیرو میرن جاده ها در نهایت دوباره بهم میرسن
میبینی که بقیه ادما کوچیک و کوچیکتر میشن
این یه حقیقته
ما برای دیگری ساخته نشدیم
اون توی آخر راهه ، اما اخرش فقط یه اتفاق می افته
زمستون لعنتی از راه میرسه

هیچ راه برگشتی نیست
تو حسش کردی
و بعدش تو سعی میکنی یادت بیاد که به چه دلیلی همه اینا شروع شد
و تو میفهمی که قبل از اینکه فکرشو بکنی شروع شده (your name). مدتها قبل
و این به خاطر اون لحظه ست
حالا فهمیدی که هرچیزی فقط یه بار اتفاق می افته
و هرقدرم که سخت تلاش کنی دیگه هیچ وقت دوباره همون حس رو پیدا نمیکنی
و تو دیگه هیچ وقت حس نمیکنی که سه متر بالاتر از بهشتی.

.

امشب : دوتا فیلم اماده کرده بودم ببینیم که دیروز یکیشو دیدیم . بد تموم شد. چیزای خوب نمیمونه

امروز خواستیم فیلم دوم رو ببینیم در کمال ناباوری دیدم عههه این قسمت دوم همون فیلم دیروزیه. درحالیکه من دان کرده بودم اما یادم رفته بود این فیلم دو قسمتی شایدم سه قسمتیه

یه کمی خوشحال شدم فکر میکردم شاید حوادث خوب قسمت دوم . غم انگیز بودن قسمت اول را جبران کنه

ولی نمیشه

بدتر از قبل میشه

خیلی خیلی بدتر از قبل خیلی

روزهای خوبی که شبیه رویا هستند پایدار نیستند

انگار انسان فقط واسه زجر کشیدن و رنج دیدن به این دنیا اومده


دنبال عکسای اتلیه ای دخترک میگردم از یکسالگی به بعدش
هرچی میگردم  تو پوشه ها نیست
سرچ کلی میکنم .jpg
عکس سالهای قبل از سال تقریبا 91 هست سفرها عیدها عروسی ها
همه عکسی هست غیر عک
 خندم میگیره "عههه اینارم اورد خخخ"
ازش میگذرم. دنبال عکسای دخترکم
هارد رو سرچ میکنم. بازهم "عههه اینا" رو میاره
عک نیست
لب تاب سرچ میکنم بازهم "عهههه اینا" رو میاره
بازهم عک نیست و پیدا نشد
وسوسه میشم شانسی چندتایی از "اینا" رو باز میکنم
یه حس عجیبیه نمیتونم بگم چیه. یه حسیه ک اولش میخندم کلی "چه مزخرفاتی ببین ترخدا"
بعدش به یه عدم هماهنگی میرسم "اون واقعا همین آدمه" . انگار که باورم نشه
بعدش تو زمان گذرمیکنم میام جلوتر. خب تا الان خیلی چیزا فرق کرده دیلیت شده یا کریت شده این وسط
یهو یاد کامنت اون پسره  درجواب ی دختر می افتم. واسه یه سوال که "بهترین جمله ای که شنیدی چی بوده؟ "
دختره ی چیزی نوشته بود و ی پسر جوابشو داده بود گفته بود من جنس خودمونو میشناسم همه توزرد از اب درمیان

میرم کامنتم به سوال اون پست رو پاک میکنم.

خب مهم نیست. چیزای مهمتری واسه فکر کردن دارم

.

عکسای دخترک پیدا نشد باید برم دوباره اتلیه ببینم داره عکسارو سیستمش یا نه. یعنی اگر عکسای دختر به اندازه ی نصف "اینا" مهم بود. یکم بیشتر مراقب بودم گم نشن


برای بیان این خاطره باید یه پیش زمینه ای بگم:

 

یه کارتونی هست که خیلی طرفدار داره به اسم دخترکفشدوزکی پسر گربه ای

شامل سه فصله. داستان مربوط میشه یه دختر و یه پسری که ابرقهرمان هستند (دقیقاً مثل مردعنکبوتی). اسم دختره مریدنت (دخترکفشدوزکی) اسم پسره آدرین(پسر گربه ای) حالا این وسط یه مربع عشق تشکیل شده. مریدنت عاشق آدرینه (درحالیکه آدرین مثل یه دوست معمولی نگاش میکنه) اما پسرگربه ای عاشق دخترکفشدوزکیه (درحالیکه دخترکفشدوزکی از پسر گربه‌ای خیلی خوشش نمیاد)

فهمیدید چی شد : خخخخخخخ

هیچکدوم قهرمانها از هویت واقعی هم خبر ندارند

حالا تو دنیای معمولی مریدنت که عاشق آدرین هست سبب خلق صحنه‌های خیلی جالب و بامزه و درعین حال مهمی میشه. که اگر توضیح بدم پست طولانی میشه خوصله تون سر میره.

دخترک کوچولو عاشق این صحنه‌های مملو از عشق و دست پاچلفتگی مریدنت هست. دیروز گفت یه بازی ترتیب بدیم. من شدم مریدنت و خودش شد آدرین.

انیمیشن رو صحنه سازی کردیم. من آدرین رو می‌بینم خجالت میکشم و کارای مسخره انجام میدم و ادرین کلی بهم میخنده. و در نهایت وقتی آدرین( که نقشش دخترک داشت) خوابه میرم در گوشش میگم : به مریدنت بگو که دوسش داری

و وقتی از خواب بیدار میشه به مریدنت (من) میگه دوستت دارم .

و رابطه اشون شروع میشه.

از عصر تا شب وقتی خوابمون برد این بازی ادامه پیدا کرد. (و همچنین دو روز بعدش و احتمالا بازم ادامه داره)

رابطه که شکل گرفت من دختر بودم و دخترک پسر بود.

 

پسر رابطه:

 

به شدت مراقبم بود. یعنی میخاستم کار خونه را بکنم میگفت: مریدنتم نکن بزار من بکنم. توجه کنید نمیگفت نکن ولش کن. می‌گفت نکن خودم میکنم (تمیز کردن آشپزخونه و اتاق) (حس حمایتی و مراقبتی بهم میداد ) (زبان عشق خدمت کردن)

 

در گوشم می‌گفت دوستت دارم

 

بهترین قسمت غذاش رو به من داد بخورم

 

برام رفت از طبقه بالا بستی آورد بخورم (بهم اهمیت میداد)

بهم گفت هرچی بخای بهت میدم و هرجا دوست داشته باشی میبرمت بگردیم (علایقم براش مهم بود)

 

شونه برمیداشت موهام رو شونه میکرد و گل میزد

 

دستبند و گردنبند مورد علاقه اش رو بهم هدیه داد (زبان عشق هدیه دادن)

ته دیگ سیب زمینی غذاش رو داد به من درحالیکه من حتی کنارش نبودم اومد تو آشپزخونه

 

میشست کنارم و مدام صورتم و موهام رو نوازش میکرد

میامد پیشم می‌گفت مردینتم قربون شکل ماهت برم قربون چشمات برم و فکر کنم اینو ده بار تکرار کرد تا موقع خواب

۵۰ بارم بوسم کرد که البته لبامو بوس میکردا خخخخخ (ابراز عشق کلامی و لمسی)

وقتی داشتم آشپزی میکردم بهم گفت: پس منم برم اتاق مرتب کنم (یعنی تو انجام کارها باهام همکاری میکرد)

 

یه دختری هم توی این سریال هست اسمش هست کلویی که دختر شهرداره و با هر بهانه‌ای به آدرین نزدیک میشه میخاد مخشو بزنه خیلی پول‌دار و خیلی خوشگل و به خودش میرسه و آرایش. آدرین هم از دختره خوشش میاد تا حدی.

شب به آدرین (خترک) گفتم : آدرین تو با کلویی هم دوستی؟

بهم گفت: نه من با کلویی قهرم اصلن ازش خوشم نمیاد . من فقط با تو مریدنتم دوستم.

 

شب موقع خواب بازهم هزار بار بوس و بغلم کرد نازم کرد و در گوشم یه حرف جالبی زد . گفت: تو هم همسر منی هم دوستم

 

عشق ۵ زبان داره : کلامی(با زبان و کلام). لمسی(با هرچیز مربوط به لمس بدن). خدمت کردن (انجام کار مثل آشپزی نظافت و …) هدیه دادن . وقت گذاشتن

که عموما دوتاش در افراد غالبه. و یک از موارد یه رابطه ی خوب زمانیکه دو طرف زبان عشقشون یکی باشه. یا زبان عشق دیگری رو بلد باشه.

 

در حالت نرمال و تربیت صحیح هر ۵ زبان عشق در فرد وجود داره و ابراز و دریافت میشه

مثلاً من اگر زبان عشقم خدمت کردن نباشه و پارتنرم زبان عشقش خدمت کردن باشه و همش بیاد به من خدمت کنه. رو من اثری نداره چون زبان عشقم نیست. در‌واقع به هر فرد با زبان عشق خودش باید صحبت کرد. نه زبان عشق خودتون.

 

در یه نصف روز یه دخترک ۵ ساله در قالب یک پسر جوان وقتی قرار گرفت به هر ۵ زبان به دختر مورد علاقه اش ابراز عشق کرد. ادم جونش میره واسه این عشق

 


 

۹۸ انقدرام بد نبود. فکر میکنم این خیلی شخصیه

اتفاقات بد زیادی افتاد که حوادث شخصی نبود

بدترین اتفاق برا من امسال ۲۲ دی ماه بود بزرگترین ترس زندگیم رو رقم زد که باعث شد از شهری که دوسش دارم دلم زده بشه. و هر لحظه‌اش ای کاش که فراموشم بشه

حالا خیلی فکر میکنم ب بقیه مردم به بقیه ادمهایی که شرایط منو به مراتب بدتر داشتن و فکر میکنم به شجاعتشون. و تو دلم تحسینشون میکنم. و میترسم بیشتر از این درموردش حرف بزنم اینجا

ولی ۹۸ سال خوبی بود برام. خیلی بهتر از سال خیلی بده ۹۷. کلی روزای خوب توش داشتم. ولی امسال فرق داره خیلی فرق داره با سالهای گذشته . بوی عید نمیاد

یادمه پارسال همین موقع‌ها بود که استوری کردم : عید خر است. نه عید مارمولک است

ولی حال ده روزه که از تو خونه بیرون نرفتم. و قراره این ادامه داشته باشه

راست میگن آدم وقتی یه چیزیو داره قدرشو نداره. من حالا دلم میخاد برم خونه فامیلا کلی میوه و آجیل بخورم فضولی هم بکنم ی کم خخخخخ بعدم بیایم با خانواده دورهم بشینیم درموردشون حرف بزنیم خخخخخخخ. همین رفت و آمد عید رو من چقدر بدم میامد. حالا هم زیاد خوشم نمیاد ولی برای سرگرمی خدایی چیز خوبی بود. این عید مبارک ها و از این خونه به اون خونه رفتن ها

اگر سال قبل یکی برامون می‌گفت سال بعد عید ندارید من یکی که باور نمیکردم میگفتم بازم از این پیشگویی های بیخوده خخخخخ

یادمه یه سال عید افتاده بود تو محرم و ما شب عید و سال تحویل تو مراسم روضه امام حسین بودیم. (به اصرار من رفتیم ورزشگاه که مراسم اونجا بود چون مداحی بود که عاشقش شده بودم خخخخ) امسال حتی از اون سال هم بدتره

چیزهای کوچیک رو نداریم امسال همین رفت و آمدی که اتفاقاً دوسش نداشتم. راحت دست دادن بوسیدن اصلاً این‌ها به کنار. راحت نزدیک شدن به افراد خانواده ات

و این باعث میشه آدم حس کنه چیزها رو مثلاً من واقعاً دوست دارم مامان بابام رو ببوسم و بغلشون کنم. و وقتی میرم پیششون می‌بینم که بابام طبق عادت همیشگی میخاد باهام دست بده. ولی من جلو نمیرم.

تنها کسی که میبوسشم دخترکه ک اونم اگه نبوسم که دیگه میمیرم. :)

 

همیشه میگم چیزهای کوچک عمیق اند. مثل گرفتن دست کسی.

مثل کلی کثیف کاری کردن و بدون دست شستن غذا خوردن . حالا یه ویروس کوچیک که حتی یه موجود زنده هم نیست یک ماهه که افسار زندگی همه رو دست گرفته

در‌واقع :

دست عضو مهمی در بدن است.

…….

و حالا که اینجا نشستیم و جایی هم نمیریم پس من به شمایی که این متن رو میخونی با قلبم میگم که : عیدت مبارک . امیدوارم در این سال جدید شمسی روزهات یکی بهتر از دیگری باشه و خاطرات خوبت بیشتر از خاطرات بدت رقم بخوره. و حس خوب الانم رو به سمتت میفرستم.


sad

دیشب نوشت:

سلام

میدونی ناراحتم

ناراحتم از اینکه سر چیزای بیخود انقدر تحملت کمه. (مینویسم که بعداً یادت رفت نگی بیخود نبوده هیچ وقت: شیر آب ده بار. تموم شدن ادویه. داغ نکردن نان برای غذا. تموم شدن ظرف کوچیک عسل. بازنشدن درچسب. پیدانکردن وسایل شخصیت و… )

ناراحتم که وقتی ناراحتم میکنی از دلم درنمیاری

ناراحتم که خودت الکی الکی موجبات بدتر شدن رو فراهم میکنی و ناراحتم که هرچی میگم اینو بازم نمیفهمی

ناراحتم که دیروز حرفای زشتی زدم و عذرخواهی نکردم

ناراحتم که تو صددرصد مقصر بودی و عذرخواهی نکردی

ناراحتم که با اینکه یه دعوای آروم بود اما جلوی دخترک بود

ناراحتم که هرچی دلت میخاد میگی و ۱۰ دقیقه بعد انگار نه انگار. انگار که هیچی رخ نداده و از منم همین انتظارو داری.

میدونی از خیلی چیزا ناراحتم که میگم و میفهمی دیگه توان گفتن ندارم. دقیقاً همین چند روز پیش بود حتی به ده روزم نمیکشه که گفتم دعوا هست قبول اما بعد دعوا باید از دل طرف دربیاری

هیچی نگفتی. ناراحتم که این حرفا رو زدم بهت ولی اصلاً به خیالت نیست.

از خودم ناراحتم

از خودم ناراحتم که کنترلمو از دست دادم و فحش دادم آخه من آخه!!!

از خودم خیلی ناراحتم که حس میکنم این رفتار و حرفا در شانم نبود

ناراحتم که بعد دیدن عصبانیت من خندیدی به جای اینکه باهام حرف بزنی به جای معذرت خواهی فقط خندیدی

از خودم ناراحتم که انقدر لجبازم که شب با اینکه میخواستم معذرت خواهی کنم اما این کارو نکردم.

خیلی از خودم ناراحتم واسه حرفام. خیلی ناراحتم که تو بعدش خندیدی

ناراحتم

…………………………

امشب نوشت:

میدونی امروز داشتم فکر میکردم. داشتم فکر میکردم که یه چیزهای کوچیکی وجود داره تو زندگی که برا من خیلی ارزشمنده. همون چیزهای کوچک عمیق که اگر سرجاش نباشه خیلی منو غصه دار میکنه

داشتم فکر میکردم شاید تو زندگی تو هم چیزهای کوچیکی وجود داره که خیلی برات همه و اگر برآورده نشه عصبانیت میکنه. مثل چیزهای کوچیکی که دیشب داشتم بهش فکر میکردم که از نظر من چقدر بی اهمیته و چقدر تو رو میتونه عصبانی کنه یه چیز کوچیک

پس ما همدیگه رو خوب نمیشناسیم . تو از چیزهای کوچکی که برای من با اهمیته بی‌خبری

و من از چیزهای کوچکی که برای تو با اهمیته بی‌خبر

و برای همین رفتارمون طوریه که طرف مقابل برامون مهم نیست. درواقع نمیدونیم که اون طرف مقابل که سر ی چیز کوچیک عصبانی شده حتماً براش خیلی مهم بوده که من این مهمی رو نمیتونستم درک کنم

و متقابلا


از دخترک

 

 

 

 

 دیشب ده و نیم رفتیم تو رخت خواب بخابه

قصه گفتیم و اینا
بعد زد زیر گریه
حالا میگم اخه چرا
میگه تو خیلی مامان خوبی هستی برا من زحمت میکشی بهم اب میدی قصه میگی شبا غذا میپزی. و من نمیتونن زحمتت جبران کنم تا ابد تا ابد . وقتی گریه میکنم منو اروم میکنی یا وقتی زمین میخورم کمکم میکنی و نمیتونم محبتت جبران کنم تا ابد تا ابد. میری همدان وقتی من باات نمیام تنها میمونی تنها همه کار میکنی. برای من میری از گوگل کارتون میگیری

بهش میگم گوگل تو از کجا میدونی. میگه قبلنا ی روز بهت گفتم کارتون گفتی باید از گوگل بگیری

حالا گریه نکن کی گریه کن
وسط این گریه اشم همش حرف میزد ک من فقط بالایی هارو متوجه شدم چی میگه
.
یکی دو روز بود حالم خوب نبود عصبی بودم

و دخترک بخاطر اینکه شادم کنه اومد جک تعریف کرد

از خودش جوک میسازه :
1. گلدون می افته زمین میزنه تو سر خودش میشکنه بعد میخنده

ینی گلدونه می افته زمین اما نمیشکنه
خودش میزنه تو سر خودش ک افتاده زمین  و این باعث میشه بشکنه

2. حون سوار لاکپشت میشه میگه یوها یوها

3. ببر سوار پرنده میشه . پرنده پرواز میکنه. ببر فکر میکنه خودش پرواز کرده میکه پرواااز کردم

 

چیزهای اغراق امیز میگفت مثلا سوار شدن ببر پشت پرنده. ک خنده دار ب نظر بیاد

بعد دید میخندم گفت حالا قرصتم بخور شاد بشی. ی قرص اهن برام اورد بهم داد. از اون ب بعد هروقت میبینه با ناراحتی حرف میزنم. اول جوک تعریف میکنه بعدم میگه برووو قرصاتتت بخور

دخمل : مامان شادی قبراقی؟
من : نه حوصله ندارم اصن
دخمل : من شادت کنم
-بکن 
- یه روز ی حون سوار لاکپشت میشه بعد میگه یوهایوها لالای لای لالای یوها یوها. ی بارم ی پلنگ سوار طوطی میشه میگه یوهااااا دارم پرباز میکنم یوها یوها.

 

مدتی کتاب صوتی کلوپاترا گوش میدم  ی قسمتشو دخترکم گوش داد البته بنظر میامد خواب باشه یعنی خابالو بود واقعا ولی خب دقیق شنیده 
بعد از گذشت یک هفته یا بیشتر گفت صبا و محمد با هم ازدواج میکنن. گفتم نه خواهر برادرا ازدواج نمیکنن باهم

گفت پس چرا اون شب داستان خوندی ملکه مصر کلوپاترا با برادرش ازدواج کرد

حتی اسم کلوپاترا یادش بود.

 امروز بابام اومده بود پایین مهمونی دخترک ی کم غر غر زد بهش 
رفتم تو اتاق صداش کردم یواش باهاش حرف زدم ک مهمون باید ادم تعارف کنه رفتارش خوب باشه فلان و  
بعدش گفت مامان هردو باید بهم بگیم ببخشید
گفتم من چکار کردم
گفت دعوام کردی
گفتم من حتی بلند باات حرف نزدم گفتم رفتارت درست نبوده نه داد زدم نه بلند حرف زدم
واسه چی بگم ببخشید
 

**گفت دعوام نکردی با عصبانیت داد نزدی 
اما چشمات پره خشم بود
واسه این باید بگی ببخشید**


دخترک گفت : برم پیش مامانم داره فیزیک میخونه یاد بگیرم

باباش میگه نه فیزیک خوب نیست

میگه پس مث تو برم عسل بفروشم خوبه


از دخترک

 

 دیشب ده و نیم رفتیم تو رخت خواب بخابه

قصه گفتیم و اینا
بعد زد زیر گریه
حالا میگم اخه چرا
میگه تو خیلی مامان خوبی هستی برا من زحمت میکشی بهم اب میدی قصه میگی شبا غذا میپزی. و من نمیتونن زحمتت جبران کنم تا ابد تا ابد . وقتی گریه میکنم منو اروم میکنی یا وقتی زمین میخورم کمکم میکنی و نمیتونم محبتت جبران کنم تا ابد تا ابد. میری امادای وقتی من باات نمیام تنها میمونی تنها همه کار میکنی. برای من میری از گوگل کارتون میگیری

بهش میگم گوگل تو از کجا میدونی. میگه قبلنا ی روز بهت گفتم کارتون گفتی باید از گوگل بگیری

حالا گریه نکن کی گریه کن
وسط این گریه اشم همش حرف میزد ک من فقط بالایی هارو متوجه شدم چی میگه
.
یکی دو روز بود حالم خوب نبود عصبی بودم

و دخترک بخاطر اینکه شادم کنه اومد جک تعریف کرد

از خودش جوک میسازه :
1. گلدون می افته زمین میزنه تو سر خودش میشکنه بعد میخنده

ینی گلدونه می افته زمین اما نمیشکنه
خودش میزنه تو سر خودش ک افتاده زمین  و این باعث میشه بشکنه

2. حون سوار لاکپشت میشه میگه یوها یوها

3. ببر سوار پرنده میشه . پرنده پرواز میکنه. ببر فکر میکنه خودش پرواز کرده میکه پرواااز کردم

 

چیزهای اغراق امیز میگفت مثلا سوار شدن ببر پشت پرنده. ک خنده دار ب نظر بیاد

بعد دید میخندم گفت حالا قرصتم بخور شاد بشی. ی قرص اهن برام اورد بهم داد. از اون ب بعد هروقت میبینه با ناراحتی حرف میزنم. اول جوک تعریف میکنه بعدم میگه برووو قرصاتتت بخور

دخمل : مامان شادی قبراقی؟
من : نه حوصله ندارم اصن
دخمل : من شادت کنم
-بکن 
- یه روز ی حون سوار لاکپشت میشه بعد میگه یوهایوها لالای لای لالای یوها یوها. ی بارم ی پلنگ سوار طوطی میشه میگه یوهااااا دارم پرباز میکنم یوها یوها.

 

مدتی کتاب صوتی کلوپاترا گوش میدم  ی قسمتشو دخترکم گوش داد البته بنظر میامد خواب باشه یعنی خابالو بود واقعا ولی خب دقیق شنیده 
بعد از گذشت یک هفته یا بیشتر گفت صبا و محمد با هم ازدواج میکنن. گفتم نه خواهر برادرا ازدواج نمیکنن باهم

گفت پس چرا اون شب داستان خوندی ملکه مصر کلوپاترا با برادرش ازدواج کرد

حتی اسم کلوپاترا یادش بود.

 امروز بابام اومده بود پایین مهمونی دخترک ی کم غر غر زد بهش 
رفتم تو اتاق صداش کردم یواش باهاش حرف زدم ک مهمون باید ادم تعارف کنه رفتارش خوب باشه فلان و  
بعدش گفت مامان هردو باید بهم بگیم ببخشید
گفتم من چکار کردم
گفت دعوام کردی
گفتم من حتی بلند باات حرف نزدم گفتم رفتارت درست نبوده نه داد زدم نه بلند حرف زدم
واسه چی بگم ببخشید
 

**گفت دعوام نکردی با عصبانیت داد نزدی 
اما چشمات پره خشم بود
واسه این باید بگی ببخشید**


دخترک گفت : برم پیش مامانم داره فیزیک میخونه یاد بگیرم

باباش میگه نه فیزیک خوب نیست

میگه پس مث تو برم عسل بفروشم خوبه


امروزه تو فیزیک خیلی از دانشمندا دارن روی نظریات گرانش اصلاح شده کار میکنن

و خیلی از ایده ها و تیوری ها هم برپایه ی نسبیت عام انیشتین بیان شده. که اگر نقصی داشته باشه پس میشه گفت اون تیوری ای ک روی یک سنگ بنای ناقص بیان شده یا رده یا خیلی کج. 

پس شاید صد سال پیش اصلن انیشتین اشتباه کرده باشه و همین اشتباه باعث شده علم صد سال تو گمراهی ادامه مسیر بده. شاید اگر اون اصلن نبود یا جلوی بقیه رو سد نمیکرد علم از همینی ک الان هست خیلی جلوتر بود.

 

انیشتین هیچ وقت برای من یه اسطوره یا یک قهرمان نبوده . یه ادمی بوده با هوشی بالا که به درستی مسیر براش روشن شده. و البته مورد تحسینم بوده و الان

حس میکنم ازش متنفرم. و کلی وقته دارم فکر میکنم چ لایقشه بگم بهش

عوضی پست آشغال .

تا اینکه فهمیدم بی معرفت بهترین صفتیه که لایقشه یه بی معرفت ک بویی از انسانیت نبرده.

عصبی ام و نشستم گریه کردم و بهش کلی فحش دادم. کاملا متنفرم ازش و امیدوارم نظریات جدید نظریه گرانشش زیر سوال ببرن

#genius

ازش متنفرم متنفر

.

حالا یکی نیست بگه اون صدسال پیش یه گوهی خورده یه غلطی کرده حالا تو چت شده 

و من بگم ب تو چ. نمیدونم . شاید چون انتظارشو نمیداشتم.

وقتی ادم انتظار چیزیو نداره و بعد میبینه رخ داده اگر چیز خوبی باشه خپبیش از حد خوشحال میشه و اگر چیز بدی باشه بیش از حد ناراحت

این درمورد ادمها هم صدق میکنه مثلا ادمی ک من توقع ندارم دروغ بگه اگر این کارو بکنه بیش از حد زشته

5 شنبه: 

هنوز من خودمم نمیدونم چرا این فیلم انقدر میتونه منو بهم بریزه

چرا شبها خوابم رو بهم میریزع و هم بیداریمو

نمیدونم چرا


امروزه تو فیزیک خیلی از دانشمندا دارن روی نظریات گرانش اصلاح شده کار میکنن

و خیلی از ایده ها و تیوری ها هم برپایه ی نسبیت عام انیشتین بیان شده. که اگر نقصی داشته باشه پس میشه گفت اون تیوری ای ک روی یک سنگ بنای ناقص بیان شده یا رده یا خیلی کج. 

پس شاید صد سال پیش اصلن انیشتین اشتباه کرده باشه و همین اشتباه باعث شده علم صد سال تو گمراهی ادامه مسیر بده. شاید اگر اون اصلن نبود یا جلوی بقیه رو سد نمیکرد علم از همینی ک الان هست خیلی جلوتر بود.

 

انیشتین هیچ وقت برای من یه اسطوره یا یک قهرمان نبوده . یه ادمی بوده با هوشی بالا که به درستی مسیر براش روشن شده. و البته مورد تحسینم بوده و الان

حس میکنم ازش متنفرم. و کلی وقته دارم فکر میکنم چ لایقشه بگم بهش

عوضی پست آشغال .

تا اینکه فهمیدم بی معرفت بهترین صفتیه که لایقشه یه بی معرفت ک بویی از انسانیت نبرده.

عصبی ام و نشستم گریه کردم و بهش کلی فحش دادم. کاملا متنفرم ازش و امیدوارم نظریات جدید نظریه گرانشش زیر سوال ببرن

#genius

ازش متنفرم متنفر

.

حالا یکی نیست بگه اون صدسال پیش یه گوهی خورده یه غلطی کرده حالا تو چت شده 

و من بگم ب تو چ. نمیدونم . شاید چون انتظارشو نمیداشتم.

وقتی ادم انتظار چیزیو نداره و بعد میبینه رخ داده اگر چیز خوبی باشه خپبیش از حد خوشحال میشه و اگر چیز بدی باشه بیش از حد ناراحت

این درمورد ادمها هم صدق میکنه مثلا ادمی ک من توقع ندارم دروغ بگه اگر این کارو بکنه بیش از حد زشته

5 شنبه: 

همچنان فحش میدم بهش

هنوز من خودمم نمیدونم چرا این فیلم انقدر میتونه منو بهم بریزه

چرا شبها خوابم رو بهم میریزع و هم بیداریمو

نمیدونم چرا

ساعت 3 شب شده و خوابیدم تو اتاق تاریک خوابم نمیره و همه افراد میان تو ذهنم میلواانیشتین بعد بقیه دانشمندا یا کسایی ک شاید ی روزی دانشمند میشدن مثل نخبه های هواپیما بعد به کسایی فکر میکنم به هردلیل اجازه رشد و پرورش ب افکارشون داده نشد یا ب سبب زن بودن یا امکانات یا عدم توجه یا یکی از 4 اصل : شانس. به کسایی فکر میکنم که ایده هاشون و فکروشن یده شد مثل تسلا  کسایی ک خیل اثر گذار اما نامرئی بودن دراز کشیدم دارم به دانشمندایی فکر میکنم که هیچ وقت شناخته نشدن و واسه اینکه نمیشناسمشون دارم گریه میکنم

.

جمعه 

راستش باید بگم ک وقتی دختر السا از سل مرد من خوشحال شدم واسه اینکه السا ناراحت شد

و وقتی اون مرد من بازم گفتم اخ جان نه واسه مردنش واسه اینکه انیشتین تنها شد.

حالا این اخر عمری شده مثل نیگان توی واکینگ دد وقتی تو  زندان بود . و مگی بهش گفت اومدم ک بکشمت ولی دیدم تو حتی لایق این نیستی ک بمیری

حالا دیگه فحش نمیدم بهش.

فقط دلم براش میسوزه. دلم میسوزه برای یه پیرمرد تنها که دیگه نمیتونه اشتباهاتش رو درست کنه و پشیمونه و هنوز پر از غرور. اما از پا افتاده. دلم براش سوخت فقط

 

"میراثت خیلی برات مهمه و اینکه جهان چطور تورو بخاطر میسپاره اما جهان در خانواده خودت شروع میشه و پایان میپذیره"

اینو خیلی دیر فهمید. برای فهمیدن بعضی چیزا زمان مهمه و اگر دیر بشه دیگه نمیشه جبرانش کرد. خیلی خیلی دیر

 

من چی؟؟؟ برا منم دیر میشه برای فهمیدن چیزهای مهم در زندگیم در خانواده


شیرهای خونه ما اکثر اوقات خرابه . جنس مغزی ها خوب نیست یا چکه میکنه یا گرفته هی باید تعمیرش کرد

شیر ظرفشویی توی اشپزخانه را تازه تعمیر کردیم دو روزه.

اینجوره ک وقتی باز میکنیم اب ازش میاد چند ثانیه بعد دیگه یهو قطع میشه

. و ادامه داستان

امروز درواقع دیروز صبح زود وقتی خواستی نماز صبح بخونی شیر رو باز کردی برای شستن دستت  اب اومد دستت در همون چند ثانیه شستی  اب قطع شد. بلند و با خنده گفتی : شیرمون هوشمند شده حتی بهتر از لمسی ها یا سنسوری ها دستتو میگیری میشوری خودش بسته میشه اب دیگه نمیاد. ببین چ پیشرفته است شیرمون هوشمنده هوشمند

 

من توی اتاق خوابیده بودم رو تخت انقدر از حرفت خندیدم بلند بلند و نمیتونستم خودمو کنترل کنم ده دقیقه داشتم میخندیدم تا بلاخره دخترک از خواب بیدار شد. همینجوری با خنده رفتم پیشش. اونم خندید بوسم کرد. با خنده گفتم وای ببخشید از صدای خندم بیدار شدی. گفت نه نه اشکال نداره بخند و بغلم کرد

 

و چقدر کیف کردم

میبینی نگاه به یه پدیده میتونه هم باعث عصبانیت بشه و دعوا هم باعث خنده و شادی

.

پرده ی دوم: 

تصور کن

تو میتونسی با دیدن شیر خراب با عصبانیت بگی واااااای بازم این شییییر وامونده خراب شد چقدر خرجش کنم خسته شدم

و منم از تو اتاق داد میزدم: خب خوب درستش کن هی خراب نشه جنس خوب بخر تقصیر خودته

و بعد دخترک با صدای فریاد ما با گریه از خواب بیدار میشد. 

.

میبینی همسرم که چقدر راحت میتونی همه چیزو درست کنی. عصبانی نباشی همش از زمین و زمان شاکی نباشی از همه متوقع نباشی همونطور ک من از تو نیستم

میدونی به غیر از دیروز صبح

اخرین باری ک منو از ته دل خندوندی کی بوده؟؟؟؟ 

بهش فکر کن . اخرین باری که سبب صدای خندم شدی کی بوده؟؟؟

میدونی منو چقدر خوشحال کردی

و میدونی من تو این دورز چقدر حس عذاب وجدان داشتم چون دوبار داد زده بودم قبلش ولی ازت عذرخواهی نکرده بودم

میدونی چقدر این دو روز دوست داشتم بیام بغلت کنم بوست کنم (از ترس اینکه ب ختم نشه نزدیکت نشدم. چون نمیخام)

میدونی من این دو روزه چقدر حس خوب داشتم

میبینی ساده است. 

ساده درست میشه

ساده اما عمیق


.

3   4 روز پیش حرف فروش خونه رو خرید مغازه رو زدی ک ضرر کردی
خیلی عصبانی شدم پاچه ات گرفتم
بلند شدم رفتم تو اشپزخونه
چند دقیقه ای گذشت ک اومدی پیشم
دستامو گرفتی گفتی: ببین گوش بده من منظورم اینی ک میگی نبود اصلا منظورم ی چیز دیگه بود و تو بد برداشت کردی

و سعی کردی ک آرومم کنی

بازم معذرت خواهی نکردم


ادمها گاهی با خودشان حرف میزنند و این چ بدی دارد 

مثلا من خیلی وقت ها با خودم گفتگوی درونی دارم

مثلا بعضی شب ها یا بعضی روزها از خودم میپرسم : خب بگو چرا غمینی؟

و مثل گذشته به خودم دختر جان یا مریم جان یا عزیز دلم نمیگویم

شاید درونم حوصله اش را ندارد.

بعد میشنینم دلایل ردیف میکنم : 

شاید به خاطر حرف یک هفته پیش علی .

-خب اون ناراحتیش مال هفته پیشه همون موقع 

خب شاید بخاطر فکر به داستان زنی که امروز مثل یک دوست نزدیک با من حرف میزد از ماجرای ازدواج و جدایی و بچه هاش و نامزدی مجددش

- خب اون ناراحتی داره اخه ؟!  الان خوش و خرمه ک

خب شاید واسه بچه هاش ناراحتم

-خب تو چرا باید واسه بچه های کسی ک نمیشناسیش ناراحت باشی. بعدم خدای اونام بزرگه . تو چکاره ای

خب شاید نزدیک مه

- نه اتفاقا نزدیک نیست

خب شاید واسه نخوندم مقاله جدید استادمه و عقب موندن از برنامه

- خب ناراحتی نداره بشین بهش بچسب تمومش کن دیگه

خب میدونی موقع اپلاسیون این خانومه دستم ساییده میشد ب پد. پوستش ی کم کنده شده

- خب پماد بزن زود خوب میشه

 

خب میدونی همشون باهم جمع شدن یعنی همه اینایی ک گفتم همه با هم

 - خب باشه ی کم احساساتتو بریز بیرون هرکاری دوس داری بکن خوب میشی بعدش

 

و پرسش و پاسخی شکل میگیرد. بدین سان فوق الذکر

 

به نتیجه ای میرسد یا نه ؟ گاه آری گاه نه

خب یه چیزی ام موند ک خب طولانی شد ولش کن

فقط مورد اخر خوب جواب میده. به صورت عملی نه کلامی. 

دقایقی خلوت کردن با خود هم کمک میکنه


بدون هیچ انگیزه و تصمیمی میشینم جلوی لب تاب شاید کاری کنم
به دکتر فکر میکنم. شرایطمو میسنجم
لب تاب روشن میشه
به الان فکر میکنم شرایطو نمیسنجم
لب تاب زنده میشه
زل میزنم به صفحه دسکتاپ فایلا و پوشه ها رو از زیر نظر میگذرونم
دوست ندارم هیچکدومو باز کنم
دوست دارم بشینم شعر بخونم
سکوت همه جا رو فرا گرفته
خودم هم با خودم حرفی ندارم. فقط گاهی نگاهم می افته به تصویرم ک تو لب تاب منعکس شده
بروزر باز میکنم. میام وبلاگو باز کنم چند سطری چرت و پرت بنویسم . که مودم خاموش میشه و کامنت طولانیم برای یکی از وبلاگ نویس ها میپره.
چشم اندازه 20 ساله ک من میگم ده ساله
چشم اندازی ندارم. جز اینکه ده سال دیگه 42 سالمه و چقدر پیر شدم و هیچی از دنیا نگرفتم.یه نفس عمیق میاد و میره
هنوز زل زدم ب صفحه لب تاب. نمیتونم هیچ فایل درسی ای رو باز کنم. پامیشم میرم ک بخابم.
شاید فردا روز بهتری باشد برایم.

گفتی ها گفتم.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها