نوشته شده 21 دیشب:

به طور بدی کمرم درد میکنه. یجوری انگار از تو درد میکنه
مثل ی زن بارداری ک کار انجام داده باشه
دخترک مریض شد
چرا داره تند تند مریض میشه. اوردمش دکتر. گفت سرم بدم بزنه که شب خیالت راحت باشه تب نکنه
اومدیم و حرف زدم با دخترک و با کلی گریه های مظلومانه رفتیم یه کلینیک و سرم زد
فقط نگرانه
همش میپرسه دستم خوب میشه؟ میتونم باهاش کار کنم؟ میتونم لیوان آب بلند کنم؟
میترسه دستش دیگع کار نکنه
امشبم مثل دیشب افطار کردنمون موکول میشه ب یک ساعت و نیم بعد از اذان
امشب حتی دیرتر شاید دوساعت
دیشبم با دخترک رفتیم امامزاده اون با بچه ها بازی میکرد ی کم بیشتر نشستم بازیش تموم بشه
چرا انقدر توی کمرم درد میکنه.
عه یادم اومد
دیشب دوتا تشک و ی پتو شستم
ولی خیلی بلند نکردم آخه. ولی همون ی خرده انگار کلی اثر گذاشته

و هرچی ب علی اصرارکردم بیاد آمادای قبول نکرد
یعنی فکر میکنم هرکس دیگه جاش بود میامد واقعا

سه ساعت بعد:
خب 3 ساعت بعد از اذان بلاخره افطار کردم. عجب توانایی ای دارم من
ب دخترک گفتم بهت افتخار میکنم که با شجاعت رفتی سرم زدی
عاشق این جمله شده و هی میپرسه. مامانم بهم افتخار میکنی؟
میگم بعلهههه
میگه با شجاعت سرم زدم
میگم بعلهههه
میگه پس بگو هی ک بهم افتخار میکنی
یعنی بچه ها بی پرده درونشون رو نشون میدن. چ بسا ی بزرگسال ب این راحتی درونش رو بازگو نکنه
میگه مامان منو دیگه نبر دکتر دیگه تملحل tamalhol ندارم.
کلی خندیدم و بهش گفتم بازم تحمل رو تکرار کنه.
تا 4 نخوابید درست و بلاخره بعد از خوردن کلی شربت 4 بود ک دیگه با آرامی خوابش برد و بیدار نشد تا 10 صبح.

.

موقع خواب دوتا بالشت گذاشتم زیرپام و تاثیر خیلییی خوبی در کم شدن کمردردم داشت


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها