جالبه

دخترک را اوردم کلاس زبان. منتظر نشستم یه خانوم مسنی هست کمی اون طرف تر نشسته داره با منشی حرف میزنه

میگه از دخترش خبر نداره.

دخترش ی بچه داشته ک از شوهرش جدا میشه. ب خاطر یکی دیگه. و قید همه چی رو میزنه بچه را میزاره پیش مادرش و خودش میره با اون و ازدواج میکنه و کلا با خانواده اش قط ارتباط میکنه. وقتی که بچه اش 3 سالش بوده. همه چیزو ول میکنه میره

الان مادرش میگفت به دامادم میگم زن بگیر دامادم قبول نمیکنه

میگفت دامادم میاد پیشمون میاد بچه اش را میبینه و باهامون هست و خوبه 

چقدر از دامادش تعریف کرد ک چقدر خوبه چقدر زنشو دوست داشته 

دامادش پسر خواهرش بود

ولی خبری از دخترش نداشت فقط میدونست ک دخترش تو همین شهر زندگی میکنه

میگه دامادم ماشین خرید کرد ب نام دخترم. و دخترم ماشینو برداشت و رفت . هرچی جدید میامد براش میخرید. خیلی دوسش داشت

میگه دامادم جدا نمیشد قبول نمیکرد اخرش وکالت میگیره دختره


میگه دوستاش نشستن زیرپاش بهش گفتن شوهرت پول نداره از خودش ی خونه برات بخره هنوز خونه مامانت اینا زیرزمینشون زندگی میکنید


حالا نوه اش را اورده بود کلاس زبان 

میگه دخترم همه چیش کامل بود درس خونده ارشد شاگرد اول اشپزی خونه داری محبت  نمیدونم چی شد نمیدونم چی شد دخترم از این رو ب اون رو شد

بغض کرده حرف میزنه. از نامردی های دخترش در حق خانواده اش و در حق دامادش میگه

گفت دخترم از همه چی گذشت از خانواده اش از بچه اش از شوهرش از همه فامیل و دوست و اقوام


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها