وقتی اومد تو اتاق بوی عطرش فضا رو پر کرد.
زیبا بود
قشنگ لباس پوشیده بود و یه روسری کرم رنگ کاملا هماهنگ با مانتو و شلوارش
موهای قشنگی داشت. که بسته بود پشت سرش
بدنش مثل برف سفید بود
قشنگ حرف میزد. خیلی با ادب بود
تمیز بود
اندامش خوب بود. از معدود نی بود که جز به جز ویژگی های اندامیش خوب بود. (نکته مهمش اینجا بود که اصلا خودشو قبول نداشت و همش صحبت از عمل های زیبایی مختلف میکرد. و وقتی من از اندامش تعریف کردم فکر میکرد دروغ میگم. اخرش  به جون خودم براش قسم خوردم که بدونه راست میگم و واقعا همه چیزش خوبه)
اومده بود اپلاسیون
متولد 72 بود و 19 سالش بود ک ازدواج کرده بود. یه پسر7 ساله و یه دختر 3 ساله داشت. میگفت "با شوهرم فامیل بودیم از بچگی عاشق هم بودیم و همدیگه رو می خواستیم. 8 سالی میشه ک از عروسیمون میگذره."
حالا نگران و آشفته بود از دعوای هر شب شوهرش.
به جدایی فکر میکرد. به نظر میامد مص. و یه چیز دیگه هم ب نظر میامد. اینکه هنوز شوهرشو دوست داره. فقط میخاد براش ارزش قائل باشه بفهمه آدم مهم زندگی شوهرشه. تا پای رفتنش سست بشه.
کمی ک دیر شد به شدت مضطرب و پریشان شد. تمام بدن بلوریش یخ کرد. میترسید که شوهرش برسه خونه و ببینه این خونه نیست. و بازهم بهونه جدید برای دعوا راه بندازه

 همزمان هردو باهم یه چیز میگفتیم وقتی داشتیم با دوستش حرف میزدیم : تنها (فقط) مردی که زنش رو خیلیی دوست داشته باشه
اروم میخندیم. و تاکید میکنیم رو کلمه *خیلییی* و سرمون ب نشانه تایید بیشتر ت میدیدم
.

چرا چی میشه که از اونجا از اون عشق، به اینجا میرسن آدما؟؟؟
واقعا چی میشه؟
چرا کسیو نمیبینم که تو زندگی متاهلیش خوب و خوش باشه؟
چرا؟

به گلشون آب نمیدن نور نمیخوره خاکشو عوض نمیکنن کود نمیدن پاش.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها