سه شنبه :

به خاطر نمی آورم روزگارم در گذشته ی نه چندان دور را.

حس میکنم دستام بسته است. چجور بود پس قدیما بدون نت بدون گوشی. بدون هیچ کنشی در امثال تلگرام و غیره

دلم می گیرد.

دل آدم که میگیرد : "چیزی باید باشد دل آدم را گرم کند، آدم را خوشحال کند از بودن خودِآدم. آدم را امیدوار کند به دلخوشی داشتن."

آدم دلش دست گرم می خواهد. فرقی هم نمیکند وسط گرمای ظهر یک روز تابستانی باشد.یا گرگ و میش یک روز زمستانی.

اینجاست که دیگر معضل نبودن هیچ امکاناتی برای ارتباط با بیرون آرام آرام محو می شود. آنکه باید باشد هست، دیگر چه نیازی به غیر.

و وقتی نباشد. انگار که چیزی گلوی آدم را بفشارد. از گلوی من دستاتو بردار.

.

چهارشنبه:

نمیدونم چقدر طول کشید امروز صبح که از گوشیش استفاده کردم. ولی فهمید و دعوا کرد. شارژش رو چک کرد و بسته اش رو

باید حرف بزنم و راهی ندارم. خواهش می کنم.

کاش یادت باشه و اینجا بیای

……………………………………………………………………………………….

چهارشنبه:

یه سوال دارم اگر کسی ، کسی را دوست داشته باشد. مگر متعلقات به او را هم دوست ندارد؟؟؟؟؟؟؟؟؟ میشه جواب بدید لطفا . ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

مثلا آقای آ خانم ب را دوست دارد. و خانم ب فرد ج را دوست دارد (دوست یا خانواده یا حتی یک چیز مثل یه لباس) آیا آقای آ فرد ج را دوست دارد (چون حس میکنه اون کسیه که خانم ب دوسش داره.) ؟؟؟ آیا درسته؟؟ آیا اگر دوست داشت واقعی باشه این حلقه درسته؟ اگر دوست داشت واقعی نباشه پس آقای آ اصلا براش وجود فرد ج یا حتی یک چیز مثلا لباس براش اهمیتی نداره که خانم ب دوست داره یا نه؟؟؟؟؟

…………………………………………………………………………….

میگه: حتی اگر از زندگیم بری بیرون بری با هرکس خواستی زندگی کنی ، اما آه و نفرینم پشتت میمونه و زندگی خوبی نخواهی داشت. فکر میکنی من بیشعورم نفهمم. نخیر میفهمم. همش سرت تو اون موبایله

 

 

چجور توقع داره صبح دعوا کنه و شب ازم بخاد. بدون هیچ معذرت خواهی بدون هیچ دلجویی واسه حرفاش. انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده. میگه پاشو بیا تو اتاق من میخوام. آروم زیر لب میگم به من چه. میگه چی؟؟ . هیچی نمیگم . ولی شنیده . میگه : گفتی به من چه؟

میگم: خب من نمیخام

توهم میره هیچی نمیگه . ی سر حیاط میرم و میام میبینم رفته تو اتاق. میرم ببینم خوابه یا بیداره. اگر بیداره و بگه باز برم.

میبینم خوابه. خیالم راحت میشه

یه کمی کارا و میکنم و میرم می خوابم . این سومین شبه که برگشتم .

شب خوابیدیم. یه خواب م دیدم . خواب یه فوق العاده با جناب شوهر. عالی بود یه معاشقه تمام عیار بود. فقط معاشقه بود. فکر میکنم به آخرین باری که همچین چیزی بینمون اتفاق افتاد.

صبح شده داره بغلم میکنه. میگم : سه شب گذشت. سه شب منو بغل نکردی و الان داری بغل میکنی. میگه خب شب خوابم میبرد. میگم مگه بغل فقط واسه شبه؟ روز نمیشه بغل کرد. میگه: یادم رفت. میگم: خب این بغلو کردی بغل بعدی رفت تا چهار پنج روز دیگه. میگه: نهههه هیچی نمیگم. خودشو میماله بهم. و خیلی سریع لباساشو درمیاره. دیگه نمیپرسه.

میگه خیلی هیجانی ام. میگم: از رفتارت که هیچی مشخص نیست.

منم دلم میخواست اول صبح بعد از خواب شیرین. هرچند حرفای زشتش هنوز یادم نرفته

من نمیگم میخام اما نشونه های ریز بهش میدم مثلا در مورد نوع پوزیشن نظر میدم یا وقتی میگم چه عجله ای داری آروم پیش برو. باید بگیره وقتی نظر میدم یعنی منم میخام. ولی نمیگیره. وقتهایی هم هست خودش فکر میکنه میخام میخاد یه کار خاص بکنه که نمیذارم. و این لوپ معیوب تکرار میشه : فکر میکنه میخام میخاد تلاش کنه من نمیزارم . فکر میکنه من نمیخام هیچ کاری نمیکنه درحالیکه من میخام. و هردو مقصریم

فکر کنم کلا به این نتیجه رسیده که من هیچ وقت نمیخام و باهاش کنار اومده .

حس میکنم یه وسیله ام . یه وسیله که به واسطه من میخاد پول دربیاره، به واسطه من میخاد امیال خودش رو کنه.

 

عجیب چیز بدیست. دلخور که از علی می شوم. چشم دیدن بچه اش را هم ندارم. بدترین قسمت ماجراست. از اینکه این حس رو پیدا میکنم خودم از خودم ناراحت میشم. نمیدونم چجور با خودم کنار بیام.

 

……………………………………………………………………………………………….

جمعه:

آدمیزاد بنده ی عادت است.

یکی دو روز اول سخت بود بسیار سخت بود نداشتن یه تلفن. ولی الان که مدتی گذشته دیگه اون حس دست بسته بودن نیست. دیگه راحت ترم انگار. بدون مشغولیت فراوان . بدون گم شدن تو کانال ها و گروه ها بحث های بی فایده. بدون چرخ زدن تو اینستا. دیدی مریم میبینی هیچی فرق نمیکنه تو اینستا بری یا نری نه اطلاعاتی بهت اضافه میشه که مفید باشه برات نه کم میشه.

دوتا کار دارم فقط. چک کردن ایمیل و وبلاگ و نوشتن اینجا که سر فرصت بذارم وبلاگ.

چرا حالا نمیزارم؟ خب چون میخام ببینم چی میشه

میخام ببینم چقدر مردم دنبالم میگردن.

حالا آروم ترم

………………………………………………………………………………………….

جمعه :

فردا باید برم مرکز. نمیدونم اول زنگ بزنم یا نه نمیدونم اونجا چی در انتظارمه و امروز دلشوره بدی داشتم . و نیاز داشتم آرامش پیدا کنم. همش صلوات فرستادم.

و الان کاغذی ک نکات و حرفامو توش نوشتم چک میکنم

خدایا کمکم کن. ببخشید که فقط موقع گرفتاری یادت می کنم. و تو همیشه موقع گرفتاری های مهم بود که معجزه کردی.

راستش یه کمی هم میترسم. میترسم بیای بگی: خوبه قبول داری چقدر واست معجزه کردم

منم سرمو بندازم پایین و بگم: آره قبول دارم

و بگی: ولی قدرشناس نبودی هیچ وقت بنده خوبی نبودی . دیگه لیاقت معجزه هامو نداری

و دنیای من ویران بشه .

کاش حرف میزدی.

امروز یه خانومی کنارم نشسته بود میگفت ماها به طمع بهشت دنیامونو جهنم میکنیم

و من به این فکر کردم که هم دنیامون جهنم میشه هم بهشتمون.

……………………………………………………………………………………

امروز تو مرکز بهم گفت یه چیزی میخام بهت بگم که خیلی مهمه برا خودت و شخصیتت ارزش قایل باش شان خودتو بشناس و همیشه جوری زندگی کن که مجبوری نشی برای چیزی به کسی التماس کنی

گفت نخواستم التماس کردنتو ببینم.

فکر میکنم به حرفش . راست میگه. فکر میکنم به جاهایی که التماس کردم.

 

دکتر عتیق هم همیشه این حرفو میزد وقتی بچه‌ها برای نمره گرفتن میرفتن پیشش می‌گفت نمره میدم ولی التماس نکنید. شان یک انسان خیلی خیلی بالاتر از اینکه التماس کنه. می‌گفت در دنیا چیزی بالاتر از شان انسان وجود نداره


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها